در من شوقی بوجود اومده امشب، یه هیجان جدید برای نوشتن یک داستان تازه...
دلم میخواد پیگیری کنم و دوباره چیزی خلق کنم
گذشت زمان همیشه به طرز فاجعه آمیزی رو من اثر میذاره ... گاهی خوب و گاهی هم بد.
اول میخواستم نوشته های خاصی رو پاک کنم همونطور که عکس ها رو پاک کردم و انگار نه انگار.
اما گفتم بذار بمونه .. هرچند اشتباه اما بخشی از زندگی بودن. درس هایی ازشون آموختم... خندیدم عاشق شدم و جدا شدم.
تموم شد و رفت.
فصل جدیدی از زندگیم رو مدتیه شروع کردم... نمیشه بهش گفت فصل جدید. شاید بهتره بگم کتاب جدید.
و این کتاب جدید هرچند هنوز زیاد پیوسته نیست و بیشتر شبیه داستان های خیلی کوتاه نامرتبط علی کرمی میمونه :)) اما باز هم دوستش دارم.
نمیدونی خراب کردن یک بنیاد و دوباره از نو ساختنش چقدر سخت میتونه باشه... شاید برای بناهای شهری بتونی با رعایت یه سری پروتوکل محدود در طی زمان بطور پیوسته و منظم پیش بری تا به نتیجه موردنظر برسی... اما بنیاد فکری و ویژگی های درونیت رو نمیتونی با هیچ پروتکلی از نو به راحتی بسازی...
وقتی چیزی بنام نتیجه ی از پیش تعیین شده وجود نداشته باشه، تو صرفا فقط در جهت خیالپردازیهات پیش میری... چی قراره از آب دربیاد؟ نمیدونم.
این روزها تازه دارم فکر میکنم که باید چکار کنم تا دوباره خوشحال و صورتی باشم... خیلی کارها کردم تا به امروز و خیلی تجربه بدست آوردم. خوشحالی های خیلی زیادی داشتم و ماجراجویی های جالب... اما به این فکر میکنم که اینا کافی نیستن و باید جدیت به خرج بدم.
فقط بخاطر خودم... بخاطر میا!
4 سال پیش نوشتم که میخوام چه کنم؟ سوالی بود سخت ولی هرطور بود جوابش برای من تا حدی مشخص شده بود... هدف های متفاوت و پلن های مختلف برای زندگی...
من تصمیم به ماندن نگرفتم. جبر زمانه وادارم کرد به ماندن. ماندن و گشتن پی کاری که هرگز پیدا نشد!!
اما میان این همه جبر اقلا یار زندگیم تنهام نگذاشت و قوی تر و مصمم تر از همیشه توی زندگیم خودش را محکم کرد... و این تصمیم ما بود که زندگی جدید را باهم بسازیم برای پیشرفت...
و فقط 9 روز مانده به شروع این زندگی!
به قول آن شرلی الان به پیچ جاده ام رسیدم و معلوم نیست بعد از پیچ به کجا خواهم رسید. فقط میدانم که هرچه هست خواستنیست.