-
کوچیک اما تاثیرگذار
شنبه 12 فروردینماه سال 1402 22:27
-
اشتیاق تازه
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1401 03:55
در من شوقی بوجود اومده امشب، یه هیجان جدید برای نوشتن یک داستان تازه... دلم میخواد پیگیری کنم و دوباره چیزی خلق کنم
-
لاس وگاس!
چهارشنبه 12 مردادماه سال 1401 03:50
-
؟
یکشنبه 26 تیرماه سال 1401 03:05
گذشت زمان همیشه به طرز فاجعه آمیزی رو من اثر میذاره ... گاهی خوب و گاهی هم بد. اول میخواستم نوشته های خاصی رو پاک کنم همونطور که عکس ها رو پاک کردم و انگار نه انگار. اما گفتم بذار بمونه .. هرچند اشتباه اما بخشی از زندگی بودن. درس هایی ازشون آموختم... خندیدم عاشق شدم و جدا شدم. تموم شد و رفت. فصل جدیدی از زندگیم رو...
-
جبر زمانه...
شنبه 31 فروردینماه سال 1398 08:35
4 سال پیش نوشتم که میخوام چه کنم؟ سوالی بود سخت ولی هرطور بود جوابش برای من تا حدی مشخص شده بود... هدف های متفاوت و پلن های مختلف برای زندگی... من تصمیم به ماندن نگرفتم. جبر زمانه وادارم کرد به ماندن. ماندن و گشتن پی کاری که هرگز پیدا نشد!! اما میان این همه جبر اقلا یار زندگیم تنهام نگذاشت و قوی تر و مصمم تر از همیشه...
-
4 ماه...
شنبه 16 تیرماه سال 1397 06:51
4 ماه میشه که ندیدمش...که کنار هم قدم نزدیم...که باهم آهنگ گوش ندادیم....که باهم نخندیدیم و کافه نرفتیم ! خیلی دلم براش تنگ شده... ای روزگار لعنتی این چه بازیه که برای من و اون درمیاری؟ یکم با ما راه بیا...
-
نزدیکیم....
دوشنبه 11 دیماه سال 1396 04:57
حس عجیبیه بشینی پست های پارسالتو بخونی... چقدر اون اول که رفته بودی بهم سخت گذشته بود...الان نصفش یادم رفته و همه ش به خودم میگفتم خوببب اونقدرام سخت نبووود....ولی الان میبینم که وای خدای من من چقدر قوی بودم که نبودنتو تحمل کردما...:)) الان که دیگه اخرای دوریمونه و مثل دونده ماراتنی شدم که یه کم دیگه مونده برسه به خط...
-
پیشونی نوشت
شنبه 24 تیرماه سال 1396 04:03
بعضیا بختشون عین آب چشمه جوونی میمونه.زلال و شفاف، مثل الماس درخشان و مثل عسل شیرین.اصلا دست به خاک میزنن براشون طلا میشه.هرکاری و شروع میکنن براشون اومد داره.حالا بماند که همین "هر کاری" برای هرکسی هم پیش نمیاد نمونه ش مثلا خود من که باید به هزار تا در بزنم شاید یکیش گرفت و یه کاری دستم اومد اونم نه خیلی...
-
Mission completed!!
چهارشنبه 17 آذرماه سال 1395 01:17
امروز سورپرایزش کردم.ازون روزای رویایی بود خیلی بهمون خوش گذشت باوجود اینکه جایی نمیتونستیم بریم ولی خیلی خوشحال بودیم...از اینکه بعد از ۴۰ روز همو میدیدیم.. هنوزم خیلی خوشحالم.یه آرامش خاصی بهم دست داده...غیر قابل وصف... راستی دیروز یه نوت ۵ از داییم کادو گرفتم...باورم نمیشد.ما واقعا تله پاتی داریم...چون میخواستم...
-
سورپرایز!!!
یکشنبه 14 آذرماه سال 1395 14:50
قرار گذاشتم با خودم که سورپرایزش کنم.برای همین بهش نگفتم که دارم تهران میرم...البته صبح از دهنم در رفت ولی ازونجایی که با تلفن کارتی زنگ زده بود درست حسابی نشنید
-
is it creepy to be realistic?
پنجشنبه 11 آذرماه سال 1395 03:29
نمیدونم...الان یه جایی یه چیزایی خوندم...از ناراحتی ها و غصه ها و درد ها و ... به وبلاگ خودم که نگاه کردم دیدم منم بیخودی برای خودم چرت و پرت ننوشتم ها!واقعا به این نتیجه رسیدم که باید همیشه خوشبین بود.همیشه مثبت اندیش.حتی اگه توی یه گودال تاریک افتاده باشی دست از تلاش بر نداری چون با ناراحتی کردن چیزی عوض نمیشه و فقط...
-
!
چهارشنبه 10 آذرماه سال 1395 01:06
I am totally on fire!!
-
یک میسیسیپی
دوشنبه 8 آذرماه سال 1395 22:29
همین الان یاد سریال فرندز افتادم...همون قضیه برنزه کردن با اسپری که راس رفته بود توی اتاقک و بهش گفتن تا 5 بشمار بعد بچرخ تا پشتتم رنگ بخوره:))) اون خنگم واسه هر ثانیه 3 ثانیه با اون شمردن احمقانه ش طول میداد جلوی بدنش سیاه شده بود.پشتش سفید سفید یا اون قسمتش که رفته بود مواد سفید کننده زده بود رو دندونش که برای قرارش...
-
پرتغال
شنبه 29 آبانماه سال 1395 05:08
یهویی دلم برای بوی سوخته پوست پرتغال روی بخاری قدیمیا تنگ شد...بخاریای کوچیک علادین.... چقدر چیز میز از قدیما هست که من دلم براشون تنگ شده. دوچرخه سواریای تو حیاط خونه قدیمیمون که همیشه تصور میکردم یکی ازین بچه های آمریکایی مهمم که دنبال ماجراجوییش اتفاقای جالبی براش میافته.:) یا بالا رفتن از درخت شاتوتو توی همون...
-
جدی بگیر!
شنبه 29 آبانماه سال 1395 04:04
همین الان وقت با ارزشمو گذاشتم و فیلم The Devil wears prada رو دیدم. خیلی عالی بود.با اینکه میتونستم توی این دو ساعت تایپ کنم یا حداقل بخوابم که صبح سرحال برم آزمایشگاه...ولی کاملا ارزششو داشت... حداقل بهم یادآوری کرد که باید جدی تر بود...حالا میخوای زندگیت اونی نباشه که تو واقعا براش برنامه ریزی کرده بودی...ولی...
-
سرگیجه دارم!
جمعه 28 آبانماه سال 1395 02:39
امروز دیدم اوضاع خرابه...وقتی،مالی!همه چی! امروز خودمو نگاه کردمدیدم زندگیم شده شبیه مادرای مجرد!!!!اونم از نوع بیکارش...یعنی بی درآمد ولی پر مشغله و کسی هم نیست کمکش کنه.البته فعلا! بخاطر پنبه نمیتونم وقتمو کامل بذارم رو تایپ و این منو عقب انداخته! از طرفی به اونم نمیتونم خوب برسم که باعث میشه هر ثانیه نگاه ناراحتش...
-
بی تو به سر نمیشود...
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1395 23:30
خیلی وقته که نیستی.درست بعد از اسباب کشی من.هم داره دنیاهامون بزرگ میشه و هم خودمون.تو مشغول جدی کردن زندگیمون و من مشغول ...مشغول چی ام واقعا؟مثلا مشغول نوشتن پایان نامه.ولی در واقع مشغول پیدا کردن دنیام...مشغول پیدا کردن برنامه درست. مشغول تلقین این جمله به خودم که :{فصل اول که بنویسم باقیش میافته رو روال}!! به...
-
دلم گرفته
سهشنبه 27 مهرماه سال 1395 01:59
امروز یه اتفاقی افتاد که منو خیلی برد تو فکر.این روزا سرگرم انجام یه کار خیلی بزرگ و هجان انگیز و رازآلودم،حتی از پایان نامه نوشتن مهمتر و باارزش تر.و این کار خونسردی و آرامش فراوان میطلبه و کنترل خشم و این صحبت ها... اتفاقی که امروز افتاد خیلی بد بود خیلی عصبانیم کرد و حس تنفرم رو به اوج خودش رسوند...ولی موقعی که...
-
غروب ها...
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1395 19:41
غروب ها موقع آمدن تو که میشود و نمیایی تازه میفهمم که هوا چیزی به نام تو را کم دارد... تازه میفهمم هوایی که من عادت به نفس کشیدن در آن دارم هواییست که تو تویش نفس کشیده ای... نه...غلو نمیکنم حتی ذره ای... هوای من نفس های تو را کم دارد پی نوشت: امروز روز عجیبیه...بعد ازعادت کردن من به هر روز دیدن تو...خالیم حس...
-
ما کی هستیم؟
دوشنبه 4 مردادماه سال 1395 19:05
هر اتفاقی که توی زندگی برامون می افته بازتاب رفتارهای خودمونه...
-
غرغر
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1395 20:43
دیروز روز مزخرف و احمقانه ای بود... روزی که از پریروز بلا باریده بود یک دم. این هفته خیلی توی آزمایشگاه دانشگاه زحمت کشیدم که بتونم نتیجه بگیرم.خیلی حرص زدم و خیلی دقت کردم.وقتی نتیجه اولیه رو دیدم و خوشحال و خندان ادامه کار و شروع کردم بعد از مدتها مطمئن بودم که قدم بعدی هم همونی میشه که میخوام و نتیجه ش این شد که...
-
وقتی همه چیز اونی میشه که قبلا حس کردی...
جمعه 21 اسفندماه سال 1394 16:20
حس عجیبی بهم دست داد...وقتی شنیدم کسی رو قراره ببینم که چند روزه ذهنمو مشغول خودش کرده.کسی که تاحالا یک بار دیدمش و اینکه دو شبه خوابش رو میبینم و دیدنش برام مهم بود... خیلی به قول داییم خدا دوسم داشت. عجیب نبود ایا؟؟ لحظه شماری میکنم تا ٥ شه...
-
امروز
شنبه 15 اسفندماه سال 1394 02:20
امروز یه روز خنثی بود که میتونست خوب باشه...یه خوبی که اتفاق میافتاد پشت بندش یه چیزی ته دلم و میلرزوند باز...اتفاقای غریبی در حال افتادنه... اتفاقایی که من نمیدونم چیه و چرا داره میافته. من عادت دارم همیشه از قبل بدونم شایدم عادت دارم ازین اتفاقا تو زندگیم نیافته فقط سردرگم شدم این روزا...و نمیدونم باید چجوری از پسش...
-
چرا؟
شنبه 15 اسفندماه سال 1394 02:08
-
اصلاحیه...تکرار میکنم...
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1394 02:03
تکرار میکنم... خدا؟ ببین منو ... مظلوم شدم ایقده برات... چش و چالم کور شد از بس این مدت همه ش گریه کردم... تو که طاقت نداشتی اینجوری بشم... چرا چشاتو روی من بستی؟ میشه نگام کنی؟ چرا دست رو هرچی گذاشتم پودر شد پخش و پلا شد تو هوا؟ دلگیرم... زمونه ت با من خوب تا نمیکنه مدتیه.. داری امتحان میکنی منو؟ چشمم کور شد...دیگه...
-
اینجانب بک موجود غمگین زانوی غم بغل گرفته افسرده حال و از دنده چپ بیدارشده میباشم...
سهشنبه 11 اسفندماه سال 1394 01:59
بدون شرح... پ.ن: حال حرف زدن ندارم پ.ن2: یعنی تو این دنیای مزخرف یکی پیدا نشد منو درک کنه پ.ن3: دلم مرگ میخواد پ.ن4: جدی گفتم
-
پیش به سوی....
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1394 16:02
پیش به سوی دانشگاه و استاد محترممممممم دوست داشتنی مهربوووون. لازم به ذکر است که...ساعت 10 قرار بود برم...شب نخوابیدم. تا 9 و 9 بطور غیر منتظره ای بیهوش شدم.و چشم باز کردم دیدم 11 عه...خلاصه با استرس...نشستم به تکمیل و استاد جون زنگ زد در کمال مهربونی گفت نترس عزیزم من هستممممم حالااااا بیار برام...یعنی استاد داریم...
-
شهر من...
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1394 04:56
هوای دیگری دارد شهر من اکنون... آکنده از غم ها و شادیهای مخصوص خودم... شهر من... با من راه بیا... ناکامی هایم را باز یادآور مشو... این بار را بمان...خوب بمان بگذار این بار سنگفرش هایت را بجای تر کردن با اشک چشمانم... با لبخند بگذرانم
-
دوست عجیبم...
شنبه 24 بهمنماه سال 1394 02:15
حق دوستیت به گردنم وادارم میکنه که عنوانی برای تو باشه...حتی خیلی بیشتر از یکی... تو عجیبترین دوست منی..تنها عجیب زندگی من... کی فکرشو میکرد که من با تو دو سال یه دوستی عجیبو پایدار و داشته باشم؟ کی فکرشو میکرد شخصیت تو و من اینجوری بهم باند بشه... هم؟ و حالا تو داری میری از ایران و قراره زندگیت فرق کنه... و من به این...
-
پروپوزال...
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1394 21:32
وایییی من خوشحالم که استادم اقلا این وبلاگ و نداره که بخونه! وگرنه اگه میفهمید من هنوز پروپوزالو ننوشتم و میخوام شنبه تحویلش بدم چه بلایی سرم میاورد؟ من عادت ندارم یواش کارامو انجام بدم.بدبختی باید بمونم اووون روووز آخر... ولی راستیتش نمیدونم چرا کلا بریدم!کشش ندارم.خسته شدم... وای باهام راه بیا...دیگه قدمای...