به کمی نخ بخیه جهت دوزندگی نیازمندیم...

                                                                                                                                    


تنبل شدم...خیلی بیشتر از چیزی که بودم...

حجم پروژه ها انقدر زیاد شده که دیگه میترسم برم سراغشون...پروپوزال نویسیم افتضاحه...کلی مقاله ندارم هنوز و از بقیه عقبترم...

همینطور سمینارهام...

شل شدم...انگیزه م رفته..

به علاوه تا این لپتاپ و باز میکنم تا پروپوزال و بنویسم پنبه سریع میشینه روش!نمیذاره اصلا هیچ کاری بکنم!

سرما خوردگی هم معلوم نیست تو این هیری ویری چی از جون من میخواد...

ولی خوب این روزا خیلی حس خوب خوب داشتم...

مهمونی سه نفره خونه بهار خانومی عالی بود اونم تا 1 شب!

و نهار سه نفری فرداش با بهار خانومی و دوست جان دبیرستان...اونم کجا!دیزی خورستان..به به واقعا عالی عالی بود...

دیگه عزمم و جزم کنم و نوشتن و شروع کنم....

خدا رو شکر پنبه خوابه


امضا

میای منبسط

How can I not be calm...

صدای گربه ای زیر باران می آید

گربه ای دردمند و گرسنه که مرا به فکر وامیدارد

آنقدر دلم میگیرد برایش که نزدیک است پالتوم را بپوشم و در تاریکی به کوچه بزنم ....

اما

اما

امان از ترس تاریکی...

پیشی کوچک....کاش کمی دیرتر آواز حزن سر میدادی....


پ.ن:دلم مانده است پیش دختر کوچکم...سگها که کاریش ندارند؟سرما نخورده باشد؟

بهتر است بروم ظرفهایم را بشویم

قشنگترین حس امروزم...

خونه رفتن چقدر خوبه...

خونه رفتن با حس مقبولیت چقدر خوبه:)

خونه رفتن با پنبه چقدر خوبتره!!


راستش غم بزرگی بود وقتی امشب پنبه رو سپردم پانسیون اونم بخاطر اینکه بابام گفته بود که حق نداری بیاریش اینجا.

یه عالمه گریه کردم و بی قرار شدم وقتی گذاشتمش اونجا!

 ولی وقتی یک ساعت پیش مامانم زنگ زد گفت "بابا میگه بیارش بیشتر بمون و بعدم با خودت ببرش" انگار دنیا رو بهم دادن

خدا جونم مرسی که هوامو داری...مرسی که گوشت روی قلب منه و نمیذاره غصه بمونه روش...مرسی مهربونترین


 خوشحالم...انگار قراره همیشه همیشه باهم باشیم دختر خوشگل مامانی.

 

امضا

صورتی هپی مپی


پ.ن: این جریان یه چیزیو ثابت کرد...وقتی خدا میخواد و صلاح دیده...هیچ کس قدرت مقابله نداره!

پ.پ.ن:مرسی که امروز بودی و بهم آرامش دادی عزیز جانم...مرسی که وقتی اشک ریختم دستامو محکم فشار دادی و با وجود ناراحتی خودت بهم آرامش زیاد دادی...مرسی که ازم نظرخواهی کردی برای خودت کلی حس مثبت داد بهم

زندگی باید کرد...

بله..کلا منظورم اینه نمیذارم زندگیم مختل بشه.خوشی هامو فدای بعضی از مشکلاتم نمیکنم.
هوم.میدونین؟

همین الان فهمیدم دکمه اینتر لپ تاپم خراب شده!:(                     

آها!نه درستش کردم!:))

راستش پنبه حسوده و وقتی من حواسم میره پی لپ تاپ میاد روش میشینه و برای همینم هرکدوم از کلیدا رو با دست و پاش میزنه!فقط تنظیمات لپ تاپ قاطی کرده بود!خدا رو شکر:))

داشتم میگفتم.

من این روزها که رشت بودم،خوب و بد زیادی داشتم.اتفاقای متفاوت گاهی ناراحت کننده و حتی شکننده و گاهی انرژی دهنده و مثبت.

دلتنگی بهم فشار آورد ولی خونه نرفتم چون نمیتونستم.چون پنبه بود و من دلم باهاش خوشه و نمیخوام بسپارمش به کس دیگه ایو بابام خونه قبولش نمیکنه.

پدر مستبد من...:)

از اول مهر نرفتم خونه و این بهم فشار آورد گاهی و حتی اشکمو هم درآورد.ولی بازم به زندگیم به خوشیای کوچیکم ادامه دادم.

سعی کردم دلسرد نشم و اگه شدم زود دلگرمیمو دوباره به دست بیارم و تلاش کنم که دوباره همه چیز عادی بشه.

الان توی دوراهی گیر کردم.ذهنم خیلی خیلی درگیره.

از طرفی رشته ای که میخونم اصلا بازار کار درست و حسابی نداره و از طرف دیگه برای ارشد و پایان نامه یه جورایی دلسرد شدم.

دلم میخواد زود از ایران برم.ولی ایم مشکلیه برای خودش.کلی پول میخواد چون من دانشگاه آزادم و دانشگاهم خفن نیست که بخوام بورسیه شم.

از طرفی در به در دنبال کارم بلکه بشه یکمی پول اضافی درآورد و بار سنگینم کمتر بشه و یه کمی هم پس انداز کنم و از طرف دیگه تو ذهنم یه چیزی هی تلنگر میزنه که فقط بچه پولدارا نیستن که میتونن برن و درس بخونن و تو هم آدم بدبخت و بی پولی نیستی که!

نمیدونم چکار کنم.نمیدونم چطور اصلا انجامش بدم.

بمونم و درسم تموم شه و استقلالمو به طور کل از دست بدم؟برگردم خونه با یه عالمه خاطره از روزهایی که خودم بودم و خوشحالی خودم؟برگردم خونه و کار که گیر نمیاد و بشینم به انتظار طرف غیر قابل اعتمادم که بیاد منو بگیره و بعدش بریم زیر یه سقف و هر روز غذا بپزم و جارو کنم و بعد دو سال بچه بزایم و بشم یه زن معمولی خونگی؟:(

یا ریسک کنم و برای آیندم بجنگم و تا جایی که میشه پول جمع کنم و برم هلند یا آلمان و با هزینه زیاد درس بخونم و کار کنم همزمان و بعدشم موندگار بشم و زندگیمو اونجوری که دلم میخواد و همیشه آرزوشو داشتم بسازم؟

چکار کنم؟من دختر تو خونه بمون نبودم هیچ وقت حتی وقتی کوچیک بودم با حسرت پشت پنجره مینشستم و به صدای توی کوچه گوش میدادم و تصور میکردم که من هم بین بچه ها دارم بازی میکنم و خوش میگذرونم و هرشب غصه از بیرون نرفتن سراغم میومد و با هزار آرزو برای فردا میخوابیدم...

چکار کنم؟

اصلا اگه برم...رشته م چی میشه؟اصلا این رشته من اونجا کار براش هست یا نه؟مقبول هست؟اگه نبود چی باید بخونم؟:(

سرم پر از سواله و سوال!اما امیدمو از دست ندادم.

من کارهای زیادی دارم که تک تک میتونم بهشون برسم.آرزوهای زیاد...و هنوز جوونم  و راهم بازه...من میتونم...


امضا

صورتی  علامت سوال

شیطنت های این خلم کرده!

منظورم به تیتر پنبه س...خیلی شیطونه.حالا کاش شیطنتاش بی ضرر بود...یا اقلا بدون آسیب بود...همین دو روز پیش شیطونیاش باعث شد که تا مرز مرگ بره دور از جونش و به سختی نجاتش دادم...


وای...

من به شدت نگرانم.نگران پایان نامه م.هنوز هیچ کاریو شروع نکردم!برای رضای خدا حتی یه مقاله سرچ نکردم.گیج و گنگ شدم و این مایه سرشکستگیمه!

به قول استاد:بهترین دانشجوم:(

میترسم برم سمتش...هیچ ایده ای هم ازش ندارم...

اصن افسرده شدم....


راستی الان سر زدم به وبلاگای قدیمی دوستام...

هوم!جالبه که وبلاگ دیگه کساد شده.ولی خب خاطراتش مونده....هنوز توی صفحات مختلف وبلاگ های قدیمی ته رنگ نم گرفته ای از زندگی وجود داره...

قبل تر ها دفترای خاطراتی بودن که زرد میشدن و ورقه هاش می پوسیدن و با خوندنش لذت عالم به آدم دست میداد...اما حالا اگرچه اون حس پوسیدگی بین انگشتهای دست حس نمیشه با وبلاگ ولی بازم حس مخصوص به خودشو داره که خالی از لطف نیست...

اگرچه حالا حس و حال آدمهایی رو درک میکنم که با ورود تکنولوژی همیشه مخالفت میکردن و از روبرو شدن باهاشون میترسیدن!


دلم برای قدیم تنگ شده.قدیمای وبلاگی...قدیمای کامیک نویسی و ترجمه گارفیلد و خنده و خنده و خنده...قدیمای کافی نت روزی 4 ساعته!

قدیمای یاهو مسنجر و ویدیوچت...قدیمای چت رومای پر از خالی بندی!البته بماند چقد دخترا از همین چت روم ها شوهر کردن


میرم به جنگ پایان نامه...میرم به جنگ مقاله....

صورتی قوی

لاو