دلم گرفته

امروز یه اتفاقی افتاد که منو خیلی برد تو فکر.این روزا سرگرم انجام یه کار خیلی بزرگ و هجان انگیز و رازآلودم،حتی از پایان نامه نوشتن مهمتر و باارزش تر.و این کار خونسردی و آرامش فراوان میطلبه و کنترل خشم و این صحبت ها...

اتفاقی که امروز افتاد خیلی بد بود خیلی عصبانیم کرد و حس تنفرم رو به اوج خودش رسوند...ولی موقعی که داشتیم فحش میخوردیم خیلی بی دلیل و بهمون توهین میشد...یه لحظه به خودم نگاه کردم دیدم درسته که دستامو مشت کردم و رو پاهای لرزونم هنوز ایستادم و صورتم سرخ عصبانیته ولی میتونم خودمو بی نهایت کنترل کنم و جوابی ندم،هرچند خیلی دلم میخواست جواب بدم ولی نباید میکردم و نکردم...

ولی باعث شد به فکر برم...

همیشه این سوال بزرگ توی ذهنم بود که من ازش متنفرم؟و همیشه میگفتم که نه من آدمی نیستم که بتونم از کسی نفرت داشته باشم...امروز فهمیدم چیزی که ازش نفرت دارم اینه که نمیتونم ازش نفرت داشته باشم،چون بلاخره کارای خوبی هم برام کرده و من متنفرم که این کارای خوبو کرده،نمیدونم احتمالا وظیفه ش بوده که کرده،و هرچند خیلی کم و کوتاه خوب بوده با من و بقیه،ولی وجدانم همیشه اینا رو بهم یادآوری میکنه و توی سرم میکوبه که زیر دینشم!کاش نکرده بود همین کارای کوچیکو اونوقت تمام و کمال میتونستم ازش نفرت داشته باشم...

تمام چیزی که من میخوام اینه که زودتر مستقل بشم تا بخاطر اینکه خرجمو داده مجبور نباشم تحمل کنم و اونم بتازونه!


پی نوشت:

امروز کاری نکردم،فقط به لذت تنهاییم فکر کردم.به اینکه دوست دارم خیلی جاها رو ببینم مثل پاریس،آمستردام،نیویورک،هند،تبت،ریو،لندن و خیلی جاهای دیگه...