امروز یک جورهایی با خودم اتمام حجت کردم!جلوی آینه تمام خصوصیات بد و خوبم رو به رخ خودم کشیدم و بعد با قیافه ای حق به جانب گفتم میخوای بخواه نمیخوای نخواه!!!
و رفتم بیرون با مامانم که ایکاش نمیرفتم...همش سرکوفت بود و سرکوفت بعدش هم نصیحت هایی که گوشم از آنها پر است...آن هم نه به خاطر شخص خودم ها...دلش به حال من نمیسوزد..میگوید انقدر برادرت را عذاب نده!!!دلم برایش میسوزد...وای آنقدر حس بدی داشتم که دلم میخواست بمیرم...
و بعد آمدم در خلوت خودم و فکر کردم و فکر کردم و خاطراتی که پاک کردنشان دست من نیست مرور کردم:( و بازهم به همان نتیجۀ همیشگی رسیدم که آنقدر ها دوستم ندارد!که اگر داشت مجبور نمیشدم که مجبورش کنم به انجام دادن بعضی کارهای از نظر او مسخره...البته از نظر اوی الان:( اوی قبلی خیلی با اوی الان فرق کرده و این فرق را حس میکنم به خاطر من است که بدست آورده:( حس میکنم آنطور که میخواستم نتوانستم عشق را بهش بدهم:( او هنوز هم مرا با آن عشق پیشینش به آتش میکشد و قلبم را مالامال از عذاب میکند...از ترس از دست دادنش...:( خودش به این چیزها اعتراف نمیکند...نمیخواهد باور کند ولی من میدانم وقتیکه عشقش آنقدرها هم به من بالا نیست:(
و این منم یک جایگزین برای فراموشی هایش:(