دقیقـــــا یه وقتایی یه چیزایی پیش میاد که انتظارشو نداری:(بهت شوک وارد میکنه...:(ســـــرطان:(
چطور میشه آخرش؟؟؟یعنی کی میبره؟:(( امیدوارم سرطان ببازه...چه بازی مضحکی روزگار داره سرم درمیاره:(
این روزا بازم حس عجیبی دارم...نمیدونم چیه...:( گاهی حس میکنم دارم اشتباه میکنم که باهاش حتی حرف میزنم...گاهیم حس میکنم که اون آدم بدی که نیست!نمیدونم اشتباهه یا نه...
امروز جلسه بود و نه احسان بود و نه صنم...:(منم حال نکردم برم...واسه همینم با خیال راحت یه عالمه سیر خوردم:)) حالا فک کن نظرم ساعت 5 عوض شه:))بیا و درستش کن:))
سلام دوست عزیز
از اشنایی با وب شما هم خوشحال شدم و هم ناراحت.
ناراحت به خاطر اینکه از سرطان صحبت کردید.
یه چی بگم .لطفا محکم و مقاوم باشید مثل کوه.
مطمنم که اگه روحیه قوی داشته باشید حتما پیروز شما هستید.
امیدوارم روزی برسه که بنویسد در بلاگتون که شما پیروز شدید.
میخواست خواهش کنم به وب منم سر بزنید و نظرتون رو در مورد خاطرم بخونید
در ضمن خوشحال میشم با هم تبادل لینک کنیم
منتطرتون هستم
بابامه...نه من :(
مرسی که سر زدین و نظر گذاشتین.لینک میکنم حتما :)
سلام
اولا شرمنده به خاطرم اشتباهم.شما ننوشته بودید پدرتون.
امیدوارم که خوب بشوند ایشآله.
مرسی که بهم سر زدی و شما رو لینک دادم
مرسی..من هم لینک کردمتون:)