بذار اول اول از یکشنبه بگم...همون فردای شنبه:)) همون فردای خوشمزه...که خوشمزهتر از اونی شد که فکرشو میکردم:)کلی هم خوش شانسی داشتیم:))اینکه گشت 4 بار مارو دید و برامون آژیر زد ولی تنبل تر از اونی بود که بیاد بگیرتمون:))
اینکه بستنی خوردیم و روزمون پر از مزۀ بستنی بود...اینکه راهمون به یه پیتزایی خورد که توش گیر نمیدادن به امثال ماها:))اصلا مکانی بود برا خودش:))
و اینکه پارک دانشگاه سبزتر از همیشه به نظرم میومد :دی 3>
یه بدی داشت:( اینکه اون روز تموم شد...زودتر از روزهای عادی...و من مثل همۀ روزها وقت خداحافظی گریهم گرفت و وقتی رفت اشکم ریخت:(
حالا نوبت میرسه به چهارشنبه...چهارشنبه ای که پر از خنده بود و بچه بازی:))چهارشنبهای که اگه من و صنم و شرمین نبودیم هرگزززززز به فکر هیشکی نمیرسید:))میرسید آیا؟؟؟
خب...رفتیم پارک..چی بگم والا...7 نفر بودیم...خب جامعه از 7 تا دانشجوی کارشناسی میکروبیولوژی انتظار داره که وقتی با این قد و قواره شون و خلاف عرف جامعه میرن بیرون دست کم مثل بزرگا رفتار کنن:))میگم خلاف عرف چونکه 4 تا پسر و 3 تا دُخی بودیم:))
و ما همۀ انتظارات جامعه رو زیر پا گذاشتیم...فک کن....7 تا آدم گنده با یه توپ پلاستیکی قرضی:)) برن وسط پارک استُپ هوایی بازی کنن!!!!!شدیم سوژۀ ملت:)) با کلی داد بیداد و جیغ جیغ:)))حالا حکم هاشون بماند:)))مث اینکه مامان فربد به گاو علاقه داره:))) هرکی میباخت باید میشد گاو فربد!!!:)))))))))تازه منم باختم:( ولی من حاضر بودم گاو بشم (البته نه گاو فربد:)) ) ولی به اون سؤال جواب ندم:)))))))))
خلاصه کلی خوش گذشت:))
وقتی یاد حکم خواهر احسان میفتم هم دلم میسوزه هم کلی میخندم:))))))))
حکم احمد که بماند:)))البته حکمی که اجرا نشد...:)))
چه پست طولانیای...
:دی برم بخوابم دیگه...
به امید اینکه بازم فردا ها و 4شنبه های بیشتری وجود داشته باشه:) :ایکس
امیدوارم همیشه همه روزهای زندگیت پر از شادی باشه
مرســـــــــــــــــــی:)
و دقت کردی همیشه خداحافظی هامون مثل همه؟
آره...همیشه هم گناه دارم من:(