حس میکنم زندگیم تازه داره معنی میگیره:) حس میکنم تازه شده اونی که من میخواستم...تازه اون شخصیت نهفتۀ قشنگم شکل گرفته...تازه...تازه...تازه...
الان میفهمم خودم کی هستم...چی میخوام و دارم کجا میرم...:)
از این تغییر تو سال جدید خوشحالم...
البته هنوز کمی بابتش گیج شدم..یهویی یه تغییر بزرگ تو زندگیم ایجاد شده که تنم و میلرزونه...میترسم گند بزنم به همه چی:)))
خدایا کمکم کن ضایع نشمااا:))
4 شنبه با مامان فربد و بابابزرگ و خواهر خانومی( احسان) و اون یکی خواهر خانومی(صنم) رفتیم جلسه...جلسۀ حفاظت از محیط زیست...البته جلسۀ فوقالعادهای بود..هم جدی کار رو دنبال میکردن هم صمیمی بودن و میگفتن و میخندیدن:)) عاشق این بودم که استاد دانشگاهمون هم بود:)))
برام جایی بود که دیده میشدم...جایی بود که نظراتمو میتونستم بگم و همه گوش میدادن و کسی وسط حرفم نمیپرید...نظم خوبی داشت و کاملا برنامه ریزی شده بود:)
آه...تموم که شد مامان فربد ازم پرسید " دوس داری همچین انجمنی داشته باشی؟"
معلومه که دوس دارم...اینکه انجمن ما هم اینجوری بشه...ولی میدونم که کلی طول میکشه...
حتی احمد ( رییس جلسه) (چه زود صمیمی شدم:)) ) هم گفت واو...رو کمک ماهم حساب کن واسه انجمن..:) خوب فقط اینو بگم که دلم گرم شد...و حسابی هیجان زده شدم...اینکه تو یه سازمان که هدف بزرگی دارم عضوم بهم حس بزرگ شدن رو میده...میتونم بگم که 4 شنبه بهترین روز دانشجویانۀ من بود:))
چقدر خوش گذشت...کلی خندیدیم...کلی فان بود...آهنگایی که گوشیدیم...حتی سرعت رفتن خواهر گرام...که باعث شد سرم هی ترق و توروق بخوره به شیشۀ ماشین...حتی کفشی که پامو ترکوند...:)) همش خوب بود....چقدر به بابابزرگ بیچاره تیکه انداختیم...تا اون باشه هی به من نگه" چرا تیمور نتیجمو ول کردی؟":))
جمع ما بدون زن و شوهر بازیه...انقد دوس دارم:)) همه بدون اینکه زن و شوهر داشته باشن 300 تا بچه دارن...مث همین مامان فربد که معلوم نیس من و صنم و احسان و از زیر کدوم بته ای پیدا کرده:))))
خیلی خوش گذست:( امیدوارم تکرار بشه...کلی هم چیزای خوب یاد گرفتم...
یه چی بگم و ختم کلام...
اون روز دنیام رنگی بود...رنگی رنگی و شاد...:دی