اوووففف...دیگه حوصلۀ هیچ چی رو ندارم...این عید رو حتی...کاش یه جایی بودم که دست هیشکی بهم نمیرسید...یعنی هیشکیاااا...تنهای تنها بودم تو فوج غریبه هایی که ازم نه انتظاری داشتن و نه من از اونا...تو فوج آدمایی که توشون دوستی نداشتم ولی حداقل میدونستم هیچ دوستی ندارم و مث الان خودمو دلخوش نمیکردم به این دوستایی که میگن دوستتیم ولی اصلا انگار نه انگار!!!!
فک کنم تو اهلی کردن موفق نبودم خدایا:( منو ببخش
باورت میشه که دلم یواش یواش داره واسه دانشگاه تنگ میشه؟؟باورم نمیشد خودم!!:))
راستی باورت میشه یاد گرفتم جوراب ببافم؟؟واسه میای خیالی خوشگلم بافتمش:*
الان هم دارم براش یه پولیور آبی و سفید خوشگل میبافم:))
هی...راستی میتونستی تصورشم بکنی که دوست جون جدیدم هم نینی خیالی داره؟؟
من فکر میکردم بهم میگه دیوونه شدم وقتی براش گفتم:))
چقدر خوبه که میتونم هنوزم هم قوم و قبیله ایهامو بشناسمشون:)