مدتی بود داشتم از بی دوستی مینالیدم.کلی افسردگی گرفته بودم بی خودی
خب.یه چیزی فهمیدم...همیشه و همه جا من دوستای خودمو دارم!
میدونی چی میگم؟
من تنها نیستم.این فقط یه حس بده که گاهی بهم دست میده.در عین حال که کاملا غلطه !
من امروز فهمیدم توی همین دانشگاه چقدر دوستای خوب و باحال و خوش خنده ای دارم و خودم خبر نداشتم...
ولی چکار کنم که هیچ کسی به خوبی اون دو تا دوستم توی شهر خودمون نمیشه...
دلم واقا تنگ شده...خیلی تنگ.برای همه چیز.برای دوستام.حتی واسه غر غر های مامانی و باباییم.فکر نمیکردم این حس دلتنگی یه روز اینقدر زیاد بشه...
به هر حال...
به توصیه یک دوست خوب جدید...برای خودم میخوام خوشحال باشم...حتی اگه شده الکی..
یه آدم سر خوش که از همه چی راضیه...حتی به قول دوست جون از جبر زمان...
چند ماه چند ماه میام اینجا واسه خودم مینویسم و میرم؟
بیکارم چقد.خب
تا سه ماه یا دو ماه تنها میخوام بشم.تنهای تنهای تنها!فقط خودم و خودم.خیلی بابت دور شدنت ناراحتم.ولی چیکار کنم؟فقط باید بشینم یه جوری با این تنهایی کنار بیام!یعنی کار دیگه نمیتونم بکنم.میتونم؟
باید منتظر بمونم.منتظر که شاید چند وقت دیگه کلا از تنهایی در بیام.شاید دو سال دیگه.شاید ۴ سال دیگه شایدم ده سال دیگه!
اینم شد امید به آینده؟
همه میگن بیخیال
فرصت های بهتری هست.خیلی بهتر ولی من گوشم بدهکار نیست.همه میگن چرا میخوای منتظر بمونی؟اینو داشته باش ولی آدمای دیگه ای هم هستن.ولی نمیتونم.نمیتونم.تو میتونی؟
چه حفای بدی زدم واسه خودم.همه ی غم هام اومدن دوباره.کوتاش میکنم.
bye