-
پرواز یا سقوط؟
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1394 01:29
یه وقتاییم هست که احساس میکنی تو اوجی....تو عرش سیر میکنی و چشماتو بستی و فقط به ارتفاع زیادت فکر میکنی...نه هراسی نه استرسی هیچی... میخوام بگم خووب نیست.واقع گرا باش... چون من با مخ پخش زمین شدم...خیلی زود.بالم شکست حالا معلوم نیست چقد طول میکشه تا بام درست بشه تا دوباره بپرم. دارم میگم اوج نگیر فقط وگرنه پرواز اشکال...
-
جدی نگیر...!
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1394 07:18
کل حرفم همینه! جدی نگیر... هیچیو تو این دنیا جدی نگیر...نه خوشیاشو نه غم هاشو ... اونوقته که میشه گفت بردی! اوووف یه ماه ننوشتم؟ از بس افسرده بودم و سرم شلوغ بوده! چه پارادوکس مزخرفی شد... امتحانای ترم سه رو هم دادم اما یکیشو مجبور شدم حذف کنم...هم خوشحالم هم ناراحت...از اینکه حذف کردم! مهم نیست زیاد تفاوتی به حال من...
-
یک...دو...سه...اکشن
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1394 14:15
این روزا با خودم خیلی فکر میکنم... خیلی درگیرم... البته نتایج خوبی هم داشتم... امان از دست این پنبه رودار...اون سر خونه بودااا!اما یهو صدای لپ تاپ که شنید و فهمید من کار دارم بدو بدو اومد و پرید رو کیبوردم خوابید! رشته افکارمو از هم پاشوند...خوب چی میگفتم؟ آها کلی فکر کردم با خودم...به نتایج مختلفی هم رسیدم.... مثلا...
-
به کمی نخ بخیه جهت دوزندگی نیازمندیم...
دوشنبه 25 آبانماه سال 1394 01:57
تنبل شدم...خیلی بیشتر از چیزی که بودم... حجم پروژه ها انقدر زیاد شده که دیگه میترسم برم سراغشون...پروپوزال نویسیم افتضاحه...کلی مقاله ندارم هنوز و از بقیه عقبترم... همینطور سمینارهام... شل شدم...انگیزه م رفته.. به علاوه تا این لپتاپ و باز میکنم تا پروپوزال و بنویسم پنبه سریع میشینه روش!نمیذاره اصلا هیچ کاری بکنم! سرما...
-
How can I not be calm...
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 05:03
صدای گربه ای زیر باران می آید گربه ای دردمند و گرسنه که مرا به فکر وامیدارد آنقدر دلم میگیرد برایش که نزدیک است پالتوم را بپوشم و در تاریکی به کوچه بزنم .... اما اما امان از ترس تاریکی... پیشی کوچک....کاش کمی دیرتر آواز حزن سر میدادی.... پ.ن:دلم مانده است پیش دختر کوچکم...سگها که کاریش ندارند؟سرما نخورده باشد؟ بهتر...
-
قشنگترین حس امروزم...
سهشنبه 19 آبانماه سال 1394 02:04
خونه رفتن چقدر خوبه... خونه رفتن با حس مقبولیت چقدر خوبه:) خونه رفتن با پنبه چقدر خوبتره!! راستش غم بزرگی بود وقتی امشب پنبه رو سپردم پانسیون اونم بخاطر اینکه بابام گفته بود که حق نداری بیاریش اینجا. یه عالمه گریه کردم و بی قرار شدم وقتی گذاشتمش اونجا! ولی وقتی یک ساعت پیش مامانم زنگ زد گفت "بابا میگه بیارش بیشتر...
-
زندگی باید کرد...
دوشنبه 18 آبانماه سال 1394 02:45
بله..کلا منظورم اینه نمیذارم زندگیم مختل بشه.خوشی هامو فدای بعضی از مشکلاتم نمیکنم. هوم.میدونین؟ همین الان فهمیدم دکمه اینتر لپ تاپم خراب شده!:( آها!نه درستش کردم!:)) راستش پنبه حسوده و وقتی من حواسم میره پی لپ تاپ میاد روش میشینه و برای همینم هرکدوم از کلیدا رو با دست و پاش میزنه!فقط تنظیمات لپ تاپ قاطی کرده بود!خدا...
-
شیطنت های این خلم کرده!
پنجشنبه 14 آبانماه سال 1394 05:04
منظورم به تیتر پنبه س...خیلی شیطونه.حالا کاش شیطنتاش بی ضرر بود...یا اقلا بدون آسیب بود...همین دو روز پیش شیطونیاش باعث شد که تا مرز مرگ بره دور از جونش و به سختی نجاتش دادم... وای... من به شدت نگرانم.نگران پایان نامه م.هنوز هیچ کاریو شروع نکردم!برای رضای خدا حتی یه مقاله سرچ نکردم.گیج و گنگ شدم و این مایه سرشکستگیمه!...
-
تلخ نوشته!
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1394 02:57
حرفی بجز افسوس ندارم واقعا تنهایی افسرده م کرد! ولی خوبه که یکی بود که بهم بگه چرا منتظری یکی پایه ت بشه؟ خودت به خودت حال بده! با خودم فکر کردم...چرا که نه؟ بعضی آدما وقتی میان تنهاییت نمیره که هیچ بیشترم میشه! برای همین اگه بهترین دوست خودت باشی هیچ وقت تنها نمیشی!
-
حیران...
دوشنبه 20 مهرماه سال 1394 20:45
همینطوری الکی... خیلی حس خوبیه توی خونه ت...خونه تنهایی ت نشسته باشی هوا یه ذره خنک باشه... پیشی کوچولوت روی تخت خوابیده باشه و اینترنت داشته باشی و بیای وبلاگتو بنویسی. راستش خیلی احساس تنهایی میکنم. هم ناراحتم هم خوشحال... و دلیلشم اتفاقای خوب و بد پشت سر هم این روزهان... مغزم پر از افکار متفاوت و متضاده و باور کنین...
-
یک پارچه نمیدانم چه...
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1394 02:29
مسخره به نظر میاد... نمیتونم بگم دقیقا چیم... مثلا نمیتونم بگم امروز یه دنیا ذوقم یا یه بغل نگرانی... اما هرچی هست میتونم بگم که خوبم...مثل همه روزای دیگه...و هیچ غمی نتونسته منو از شادی و خیالبافی بندازه... من هنوزم همون صورتی خوشحال و شادم که تلاش میکنه دنیای دور و برش رنگین کمونی باشه ... آآه امشب ابرهای طلایی...
-
رویای این سالهای من...
شنبه 8 فروردینماه سال 1394 16:18
هر روز که میگذره...هر روزی که یک روز خودمو بزرگتر میبینم به اون لیستی که تو ذهنم نوشتمش بیشتر فکر میکنم... به اون ایده آلهام بیشتر فکر میکنم. رویاها ما آدمها رو میسازن و بهمون قدرت حرکن میدن...برامون میشن انگیزه... ولی بعضی وقتا یه رویاهایی دارم که میدونم میشه ها ولی انقدر سخته و انقدر جنگیدن های متوالی میخواد که...
-
مرسی از تو...
جمعه 7 فروردینماه سال 1394 03:21
امروز هم از آن روز های حس بد داشتن بود... از آن روزهایی که میچپم درون اتاقم و فکر ها مسلسل وار به ذهنم هجوم می آورند... از گرفتن پایان نامه ی ارشد تا ادامه تحصیل و اما و اگرهایش که باور دارم در زندگیم زیادند... از این فکر که اگر بازهم بیشتر و بیشتر بگذرند درجا خواهم زد در این زندگی... و همه نشانه ها دارند این حرف من...
-
تکتولوژی خرترین است...
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1394 03:45
چقدر زندگی ساده بود وقتی نه اینستاگرام بود نه وایبر نه هیچ کوفت دیگری... کل تکنولوژی ما محدود بود به وبلاگ های دوست داشتنیمان... حالا حتی گاهی فکر میکنم دنیای وبلاگ ها کساد شده و کمتر کسانی وبلاگ گردی میکنند و مینویسند و میخوانند و نظر میدهند... . . . . امشب تصمیم گرفتم دوباره تو وبلاگم بنویسم.نوشتن تو دفترام خطرناک...
-
دوباره من،من شدم...
جمعه 8 شهریورماه سال 1392 00:17
دوباره من،شدم همان من سابق.. منی که اعتقاد به خوب بودن همه داشت ... منی که اعتماد میکرد و قلبش هنوز مثل بچه ها سالم بود. شاید قلبم هنوز هم زخم دارد...شاید به زور به تنهایی پینه اش کرده باشم و دردهای آزاردهنده کشیده باشم ولی نکتۀ اصلی را گرفتم... نمیتوانم این گونه ادامه بدهم.باید از بعضی چیزها گذشت..این روزها که تلف...
-
کلاف سردرگم زندگی من...
جمعه 1 شهریورماه سال 1392 17:20
آقا این زندگی من شده اصلا شبیه یه چندتا کلاف کاموا کع گره کور خوردن به همدیگه... همه همرنگ...نمیشه به راحتی جداشون کرد...گیجم کرده...تا میام یه ذره تفکیکشون میکنم و به دستام استراحت میدم و میرم جلوتر مبینم وای...بازم یه گره دیگه... اینبار بدتر ... اینبار بازنشدنی تر... به مرحله ای رسدم که دیگه شدم تماشاچی...نشستم و...
-
این روزهای غریبگی...
شنبه 8 تیرماه سال 1392 01:48
این روزهایم درهم ریخته شده اند... انگار مزۀ شیرینش فراموش شده باشد... انگار یادم رفته نور روشنایی بخشم بود..منبع الهامم بود... فراموش کرده ام زندگی کردن را...خندیدن را... اینکه میگویی "همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه" چه معنی ای میتواند داشته باشد بجز اینکه نمی خواهی باشی؟ میخواستم باشم... میخواهم...
-
یکی بود یکی نبود...
سهشنبه 7 خردادماه سال 1392 16:02
خیلی وقته که به داستان این وبلاگم.سر نزدم.حس غریبی دارم.نوشتن برام سخت شده. شاید بخاطر حجم زیاد حرفاییه که تو دلم جمع شده...چه میشه کرد. ازین به بعد دیگه میام:)
-
عجب حس بدی...
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 04:55
عجب حس بدی دارم...:)آره...با لبخند میگم عجب حس بدی دارم...:) چون هیچیش دست خودم نیستش...داره میره از دستم...قشنگی ها...یه رنگی ها...صداقت ها....همه داره خاک میشه و من هیچ کاری نمیتونم بکنم براش...فقط چشمم میفته بهش... فقط مجبورم بگذرونم...روز پشت روز....شب پشت شب...به امید یه روز که چیزای جدید بیاد...قشنگیای جدید بیاد...
-
I can't Reach...
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 18:09
آخرش چی میشه؟؟؟ فقط میدونم که هرچی بشه کسی کنارم هست و یکی دیگه کنارم نیست... بذار هرکی منو دوست داره پیشم باشه و هرکیم با من حال نمیکنه نباشه...به قول سمیرا...فدای سرم... این دیگه مشکل من نیست که...من خودمم...اگه از اینی که الان هستم خوشت نمیاد به سلامت...:)اینجا که مجسمه سازی نیست که من اونی بشم که بقیه میخوان...:)...
-
زندگی هنوزم جریان داره...
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 00:12
با وجود تمام تاریکی های این چندروزه...زندگی هنوز جریان داره...همونقدر روشن که قبلا بود...:) امروز قشنگ بود...دیگه برام مهم نیست که ولم کردی...که خیانت کردی...که باهام بد حرف زدی و به شعورم توهین کردی:) دیگه اهمیت نمیدم...:) امروز یه عالمه خوش گذروندیم سه تایی...رفتیم خرید(این قسمت دو تایی بود..هه هه) بعدشم رفتیم سه...
-
خوشحالم آیا...؟
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 04:00
نه...نیستم...خوشحالی مدتهاست رفته...پشت سرش آب ریختم شاید زودتر برگردد... خسته شدم...دیگه تحمل این همه شکستن و خرد شدن رو ندارم...تحمل مسخره بازیها رو ندارم.. این لوس بازیا دیگه داره اذیتم میکنه... کدومشو باور کنم؟؟؟ بهتره برم...برم بیرون از این بازی....به قول خودت باید عادت کنم... باید تنها باشم...تنهای تنها...کاش...
-
خنده های الکی
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 01:53
When you see nothing but darkness,when there is no dream to think of...when there is no hand to hold and you are alone ... you wanna die ... and you don't care about your dreams anymore :( there is no hope for me...to go on:(
-
سردرد نوشت...
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 21:17
عشق و عاطفه و احساس را نمیشود دست کم گرفت...نمیشود فراموش کرد یا اینکه در عرض ثانیه ای ایجاد کردش...نمیشود یک روزه همه چیز را عوض کرد و پایبند تغییرات ماند... :(
-
تاخیـــر نوشت :(
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 23:14
کلی حرف دارم که بگویم...کلی دلم شکسته و مجروح است از جفای این دنیا...کلی اتفاقها افتاده درین مدت...حال خرف زدن ندارم...:( شروع نو میخواهم...یک زندگی جدید...شاید هم یک آدم جدید:(
-
poor me...
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 01:07
تابستان خاکستری من رسما دارد شروع میشود...رسما دارد مثل خوره روحم را میخورد.. تنهایی... نه برنامه ای:( نه هیچ دلخوشی ای...نه هیچ دوستی...نه حتی خانه...:( بدجوری دلم گرفته است...:(قرار است چکار کنم؟ بس که خودم را زدم به خوشحالی خسته شدم...:(
-
تابستون شد...:دی
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 04:25
بالاخره امتحانام کاملا تموم شد و نمره هام اومد و تابستون منم شروع شد..هرچند میدونم که دوام چندانی نداره....به دلیلی که عرض میکنم... به علت اینکه مجبورم ترم تابستانی بگیرم و خونواده دارن برمیگردن به اونجایی که ازش اومدیم،کل تابستون خوابگاه خواهم بود:(با یه عده غریبه... مهر که بشه راحتم...دوستام برمیگردن... امروز رفتم...
-
از چی بگم؟...:)
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 13:55
از چی بنویسم؟:))بعد از این همه تاخیر...کلی اتفاقات افتاده....:) از تولد دسته جمعی توی کافه گالری و کیک خوشمزه و خندیدن ها و چشمهای درخشان و پارک و او ودوستانم بنویسم؟ یا از جام ملت های اروپا که به عقیدۀ من خونواده ها رو بهم نزدیک میکنه...و برد های آلمان و دعاهام برای قهرمانی آلمان؟ شایدم باید از این بنویسم که کمتر از...
-
کوه...:)
جمعه 5 خردادماه سال 1391 17:39
دو هفته کوه رفتن های پشت سر هم...رقصیدن و عکس انداختن و خندیدن...بازی چشمک و بطری بازی با حکم های خنده دار برای ما و وحشت برانگیز برای محکوم...:))آشنا شدن با یک عالم آدمهای خوب و خوشحال که موجب شد سه شنبه ها پارک را پاتوق کنیم 25 نفری...:)) خلاصه اینکه این روزها خوش میگذشت و چقدر زود تمام شد و ماندیم با انتظاری برای...
-
کوچولوئانههای ماااا...
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 02:31
بذار اول اول از یکشنبه بگم...همون فردای شنبه:)) همون فردای خوشمزه...که خوشمزهتر از اونی شد که فکرشو میکردم:)کلی هم خوش شانسی داشتیم:))اینکه گشت 4 بار مارو دید و برامون آژیر زد ولی تنبل تر از اونی بود که بیاد بگیرتمون:)) اینکه بستنی خوردیم و روزمون پر از مزۀ بستنی بود...اینکه راهمون به یه پیتزایی خورد که توش گیر...