-
فــــــــــردا...
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 02:21
فردا...برای من مث امروز نیست...مث 2 آذر میمونه...مث 20 اردیبهشت...مث همۀ تاریخای خاطره انگیز...با او:) اگه فردا طعم داشت...مطمئنم هم مزۀ شکلات میداد...هم توت فرنگی...دو تا چیز که عاشقشونم.. و بالاخره این هفته...قطعا بهترین هفتۀ عمرم خواهد بود:) دوشنبه جلسه خواهیم داشت:دی چهارشنبه هم با بچه ها میریم جلسۀ محیط زیست.. و...
-
نفس تنگ و سینۀ درد...
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1391 15:16
یادته یه روز بهم گفتی که سعی کن همیشه سرخوش باشی..حتی اگه شده الکی...گفتی نذار غم بیاد به دلت که دنیا دو روزه:( منم اون روز حرفتو قبول کردم...ولی گلی نمیشه قبول کرد...اشتباه کردم:( من نمیتونم از زندانی بودم خوشحال باشم...تو گفتی از جبر زمان هم میشه خوشحال بود...باهات موافقم ولی میشه به نظرت از جبر پدر مادر هم خوشحال...
-
نمیدونم...
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 16:27
دقیقـــــا یه وقتایی یه چیزایی پیش میاد که انتظارشو نداری:(بهت شوک وارد میکنه...:(ســـــرطان:( چطور میشه آخرش؟؟؟یعنی کی میبره؟:(( امیدوارم سرطان ببازه...چه بازی مضحکی روزگار داره سرم درمیاره:( این روزا بازم حس عجیبی دارم...نمیدونم چیه...:( گاهی حس میکنم دارم اشتباه میکنم که باهاش حتی حرف میزنم...گاهیم حس میکنم که اون...
-
پیچیدگی من...
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 21:12
چرا همیشه وقتی تازه حس های قشنگ دارن میان سراغت یه اتفاقی میافته که از دماعت درمیاره؟؟ روزی از روزها روز به من گفت که حدود یه ساله که داره به من فکر میکنه...خــب!انتظار داری من چی بگم؟؟؟خب نمیتونم و دلش شکست:( ولی خب دلیل دارم!!!! همۀ خوشیهام زایل شد و طول میکشه تا از ذهنم بره بیرون... من واقعا متاسفم...:(...
-
رنگین کمون زندگی من...
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 22:19
حس میکنم زندگیم تازه داره معنی میگیره:) حس میکنم تازه شده اونی که من میخواستم...تازه اون شخصیت نهفتۀ قشنگم شکل گرفته...تازه...تازه...تازه... الان میفهمم خودم کی هستم...چی میخوام و دارم کجا میرم...:) از این تغییر تو سال جدید خوشحالم... البته هنوز کمی بابتش گیج شدم..یهویی یه تغییر بزرگ تو زندگیم ایجاد شده که تنم و...
-
حفاظت از محیط زیست...
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 00:59
4 شنبه با مامان فربد و بابابزرگ و خواهر خانومی( احسان) و اون یکی خواهر خانومی(صنم) رفتیم جلسه...جلسۀ حفاظت از محیط زیست...البته جلسۀ فوقالعادهای بود..هم جدی کار رو دنبال میکردن هم صمیمی بودن و میگفتن و میخندیدن:)) عاشق این بودم که استاد دانشگاهمون هم بود:))) برام جایی بود که دیده میشدم...جایی بود که نظراتمو...
-
I'm bored:(
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 23:26
حسابی کسل و بیحوصلهم.:( فردا باید برم دانشگاه از 8 صبح تــــــــا 7 شب:( فردا مامانم هم میره مسافرت!البته یه روزه:( اصلا حوصلۀ هیچی رو ندارم...دلم نمیخواد برم دانشگاه...دلم درس خوندن نمیخواد...البته در حال حاضر...دلم سرکلاس نشستن نمیخواد:(
-
آرزوهای دیرینۀ من...
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 19:15
بدجوری دلم میخواد که با تمام سلول های بدنم خوشبختی و آسایش و رسیدن به همۀ آرزوها و اهدافمو حس کنم... چند وقتی هست که همش تموم خواسته هام و ایده هام و طرح ذهنیم برای زندگی آینده میاد جلوی چشام و من انگار قاطی میکنم...چون الان اون چیزی که دارم با اون چیزی که میخوام داشته باشم کلی فرق داره...:)البته نمیگم بده.اصلا بد...
-
پاریس...
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 18:52
وای اگه بهم بگن میتونی همین الان بدون هیچ دردسری بری واسه مدت یک هفته یه کشوری...من فرانسه رو انتخاب میکردم..اونم پاریس :) ای خدا یعنی میشه؟:))
-
تنبلی...
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 17:26
این روزها بدجوری تنبل شدم...کلـــــــــــی تحقیق و کنفرانس دارمااا ولی هنوز هیچ کدومشو انجام ندادم...همیشه این هوای بهاری منو میگیره!
-
خوشی مطلق:))
پنجشنبه 10 فروردینماه سال 1391 01:14
خوشی از اینکه امروز کلی ماهی کوچولو رو ذوق دادم:)) بهم گفت عکاسیم حرفهایه و داستان نویسی توی خونمه الان گرفتی چی شد؟؟؟در پوست نمیگنجم اولین داستان امسالم رو نوشتم...:)به نظر خودم بد نشده:) ولی کلا عکاسی رو در عجبم..:)) آخه همش یه دونه عکس گرفتم از قلعه رودخان...والله ولی خیلی خوشجل شده بود انصافا ولی نه در حد پوستر و...
-
تصمیم کبری...:)
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 17:02
میخوام دوباره شروع کنم از اول مهارتهای نویسندگی کوچولویی رو که داشتم تقویت کنم و یاد بگیرم و یاد بگیرم...میخوام دوباره داستان بنویسم...این دفه با قبل فرق کرده...:) این دفعه کاملا با خودم عهد کردم که کارمو نیمه تموم نذارم... البته دیگه این دفه هی به خودم فشار نمیارم که روزی ده تا ایده به ذهنم بیاد...بله
-
در تلاشم...
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 21:44
در تلاشم امسال رو تبدیل کنم به یک سال مفید...دوست دارم خیلی کارا رو یاد بگیرم و خیلی از سبک هامو عوض کنم...:) میخوام بلد باشم از پس خودم بربیام...:دی ادامه نوشت:ازین همه صدا زدن ها خستم:(( صدات تو اعصابمه بابااااا!!!!
-
با کمی تاخیــــــــــــــــر!
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 17:38
:)) عید اومد!!!!:)) خیلی زود اومدیم که بنویسم!!!!!:)) ولی خب مهمون داشتیم و من اصلا این چندروزه نت نیومده بودم.!!!حتی فیس بوکم هم سر نزدم و نفهمیدم کی قراره بهم کمک کنه برای انجمن خیریه...که اصلا فکرشم نمیکنم که کسی خوشش اومده باشه!هیشکی فکر نمیکنم حتی متنی که نوشتمو خونده باشه!!!به هر حال من بازم تمام تلاشم رو واسه...
-
:(
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 00:30
امروز یک جورهایی با خودم اتمام حجت کردم!جلوی آینه تمام خصوصیات بد و خوبم رو به رخ خودم کشیدم و بعد با قیافه ای حق به جانب گفتم میخوای بخواه نمیخوای نخواه!!! و رفتم بیرون با مامانم که ایکاش نمیرفتم...همش سرکوفت بود و سرکوفت بعدش هم نصیحت هایی که گوشم از آنها پر است...آن هم نه به خاطر شخص خودم ها...دلش به حال من...
-
کجایی؟؟؟
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1390 18:12
اوووففف...دیگه حوصلۀ هیچ چی رو ندارم...این عید رو حتی...کاش یه جایی بودم که دست هیشکی بهم نمیرسید...یعنی هیشکیاااا...تنهای تنها بودم تو فوج غریبه هایی که ازم نه انتظاری داشتن و نه من از اونا...تو فوج آدمایی که توشون دوستی نداشتم ولی حداقل میدونستم هیچ دوستی ندارم و مث الان خودمو دلخوش نمیکردم به این دوستایی که میگن...
-
خدایا...
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 01:22
-
باور میکنی؟؟
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 23:43
باورت میشه که دلم یواش یواش داره واسه دانشگاه تنگ میشه؟؟باورم نمیشد خودم!!:)) راستی باورت میشه یاد گرفتم جوراب ببافم؟؟واسه میای خیالی خوشگلم بافتمش:* الان هم دارم براش یه پولیور آبی و سفید خوشگل میبافم:)) هی...راستی میتونستی تصورشم بکنی که دوست جون جدیدم هم نینی خیالی داره؟؟ من فکر میکردم بهم میگه دیوونه شدم وقتی براش...
-
دوباره...
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 21:10
-
بله بیرون...
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 15:19
-
اعصاب معصاب ندالیم...
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1390 18:00
-
خداحافظی ماهانه
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 19:34
-
عاشقتم نفسی
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 16:02
-
من و دوستان
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 15:45
مدتی بود داشتم از بی دوستی مینالیدم.کلی افسردگی گرفته بودم بی خودی خب.یه چیزی فهمیدم...همیشه و همه جا من دوستای خودمو دارم! میدونی چی میگم؟ من تنها نیستم.این فقط یه حس بده که گاهی بهم دست میده.در عین حال که کاملا غلطه ! من امروز فهمیدم توی همین دانشگاه چقدر دوستای خوب و باحال و خوش خنده ای دارم و خودم خبر نداشتم......
-
گذشته ها گذشته
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 12:15
چند ماه چند ماه میام اینجا واسه خودم مینویسم و میرم؟ بیکارم چقد.خب تا سه ماه یا دو ماه تنها میخوام بشم.تنهای تنهای تنها!فقط خودم و خودم.خیلی بابت دور شدنت ناراحتم.ولی چیکار کنم؟فقط باید بشینم یه جوری با این تنهایی کنار بیام!یعنی کار دیگه نمیتونم بکنم.میتونم؟ باید منتظر بمونم.منتظر که شاید چند وقت دیگه کلا از تنهایی در...
-
امروز صدای من
سهشنبه 10 اسفندماه سال 1389 12:12
امروز دوباره اومدم بنویسم.بعد مدت ها. امروز اولین روزیه که حس میکنم هیچ مشکلی ندارم:)) جالبه نه؟؟ کلا امروز همه چی آرومه...من چقدررررر خوشحالم. یه چیز مسخره... من از بچگیم که میرفتم مدرسه صبحا به آسمون نگاه میکردم و میگفتم امروز روز خوبیه یا بده... آسمون رو هر بار یه جور میدیدم.یا لطیف یا کثیف یا ابری یا بارونی...گاهی...
-
یلدا...
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 14:45
یلدا.آخرین شب پاییز و طولانی ترین شب سال هم گذشت. تمام شب یلدا داشتم به این فکر میکردم که شاید این آخرین میوه هایی باشه که میخوریم:)) از اونجا که ریییس جمهور بسیار عزیییییزمون یارانه ها رو برداشتن و اعلام کردن که کسی رو میشناسه که ۴۰ ساله میوه نخورده منم فکر میکنم که دیگه به سختی میشه اونجورکه قبلا زندگی میکردیم زندگی...
-
سلام
یکشنبه 28 آذرماه سال 1389 15:27
سلام دوستان.این دهمین وبلاگیه که من مینویسم و آخرشم مجبور میشم پاکش کنم.به خاطر وجود یه سری موجودات به اسم فوضول و نخود هر آش.من دوس ندارم تو کار کسی فضولی کنم پس دوست هم ندارم کسی تو کار من فضولی کنه.من دوست ندارم زیرآب کسیو بزنم و دوست هم ندارم کسی زیرآب منو بزنه.ولی همیشه از این اتفاق ها برام افتاده.حتی از طرف...