فردا...برای من مث امروز نیست...مث 2 آذر میمونه...مث 20 اردیبهشت...مث همۀ تاریخای خاطره انگیز...با او:)
اگه فردا طعم داشت...مطمئنم هم مزۀ شکلات میداد...هم توت فرنگی...دو تا چیز که عاشقشونم..
و بالاخره این هفته...قطعا بهترین هفتۀ عمرم خواهد بود:)
دوشنبه جلسه خواهیم داشت:دی چهارشنبه هم با بچه ها میریم جلسۀ محیط زیست..
و بالاخره....جمعه میاد :ایکس
جمعه ای که میریم کوووووه!هنوز باورم نمیشه که اجازهشو گرفتم....همین جا اعلام میکنم که جذام هم درمان داره:))
عاشق فردام...عاشق همۀ فرداها...
فرداتون مبارک بچه هاااااا (لاووو)
یادته یه روز بهم گفتی که سعی کن همیشه سرخوش باشی..حتی اگه شده الکی...گفتی نذار غم بیاد به دلت که دنیا دو روزه:( منم اون روز حرفتو قبول کردم...ولی گلی نمیشه قبول کرد...اشتباه کردم:(
من نمیتونم از زندانی بودم خوشحال باشم...تو گفتی از جبر زمان هم میشه خوشحال بود...باهات موافقم ولی میشه به نظرت از جبر پدر مادر هم خوشحال بود وقتی هیچی برات نخواستن؟؟؟وقتی هرچی داری الان به زور خودت به دست آوردی:((
اونا با من مث یه آدم 40 ساله رفتار میکنن:(من 19 سالمه...دنیا جلومه ولی احساس میکنم که پیر شدم...حق خوشحالی و ندارم...حق بیرون رفتن با دوستام و وقت گذرونی ندارم...حق حرف ندارم...حق فکر ندارم...حق هیچی ندارم...حس میکنم کنار گذاشته شدم دیگه توسط دوستام...
کی دلش میخواد با یکی دوست باشه که هر دفه میگن کوه...بگه وای نمیذارن...هر دفه میگن خرید بگه نمیتونم:((
آره من شدم یه جذامی...:((یه جذامی که سعی داره زندگیشو بسازه...اونم به تنهایی با یه دلی که خودشو زده به خوشی :((
بگو...بازم میشه خوشحال باشم؟:(( اگه توام جای من بودی میتونستی خوشحال باشی؟:(
دقیقـــــا یه وقتایی یه چیزایی پیش میاد که انتظارشو نداری:(بهت شوک وارد میکنه...:(ســـــرطان:(
چطور میشه آخرش؟؟؟یعنی کی میبره؟:(( امیدوارم سرطان ببازه...چه بازی مضحکی روزگار داره سرم درمیاره:(
این روزا بازم حس عجیبی دارم...نمیدونم چیه...:( گاهی حس میکنم دارم اشتباه میکنم که باهاش حتی حرف میزنم...گاهیم حس میکنم که اون آدم بدی که نیست!نمیدونم اشتباهه یا نه...
امروز جلسه بود و نه احسان بود و نه صنم...:(منم حال نکردم برم...واسه همینم با خیال راحت یه عالمه سیر خوردم:)) حالا فک کن نظرم ساعت 5 عوض شه:))بیا و درستش کن:))
چرا همیشه وقتی تازه حس های قشنگ دارن میان سراغت یه اتفاقی میافته که از دماعت درمیاره؟؟
روزی از روزها روز به من گفت که حدود یه ساله که داره به من فکر میکنه...خــب!انتظار داری من چی بگم؟؟؟خب نمیتونم و دلش شکست:( ولی خب دلیل دارم!!!! همۀ خوشیهام زایل شد و طول میکشه تا از ذهنم بره بیرون...
من واقعا متاسفم...:(
امـــــروز ولی همش خبری از حس های بد اونجـــــوری نبود:دی
امروز جلسۀ انجمن ما تشکیل شد...انجمن حمایت از کودکان کار...که ایدهش از من بود:دی
امروز دومین جلسه ش بود که فوق العاده عالی بود:دی
متوجه شدم به نسبت اینکه جلسۀ دومه از جلسۀ اول کلی بهتر شدیم...پی بعد ها هم میتونیم بهتر از اینا بشیم:) درواقع انقدر پیشرفتمون زیاد بود که با خودم فکر کردم وقتی تلاشامون بیشتر بشه فوق العاده میشیم:))
کمیته تشکیل دادیم و من رییس یکی از کمیته ها شدم:) مسؤلیت سنگینه ولی از پسش برمیام:)
دیگه چیزی نیست:دی
حس میکنم زندگیم تازه داره معنی میگیره:) حس میکنم تازه شده اونی که من میخواستم...تازه اون شخصیت نهفتۀ قشنگم شکل گرفته...تازه...تازه...تازه...
الان میفهمم خودم کی هستم...چی میخوام و دارم کجا میرم...:)
از این تغییر تو سال جدید خوشحالم...
البته هنوز کمی بابتش گیج شدم..یهویی یه تغییر بزرگ تو زندگیم ایجاد شده که تنم و میلرزونه...میترسم گند بزنم به همه چی:)))
خدایا کمکم کن ضایع نشمااا:))