تابستان خاکستری من رسما دارد شروع میشود...رسما دارد مثل خوره روحم را میخورد..
تنهایی...
نه برنامه ای:( نه هیچ دلخوشی ای...نه هیچ دوستی...نه حتی خانه...:(
بدجوری دلم گرفته است...:(قرار است چکار کنم؟
بس که خودم را زدم به خوشحالی خسته شدم...:(
بالاخره امتحانام کاملا تموم شد و نمره هام اومد و تابستون منم شروع شد..هرچند میدونم که دوام چندانی نداره....به دلیلی که عرض میکنم...
به علت اینکه مجبورم ترم تابستانی بگیرم و خونواده دارن برمیگردن به اونجایی که ازش اومدیم،کل تابستون خوابگاه خواهم بود:(با یه عده غریبه...
مهر که بشه راحتم...دوستام برمیگردن...
امروز رفتم آزمایشگاه برای تست های مختلف برای تاییدیه خوابگاه:)
دستم سوراخ سوراخ شد هیچی...از بیمارستان که اومدیم بیرون دیدیم ماشینو با جرثقیل بردن...:(یه تاکسی مارو دربست برد و کاراشو انجام دادیم...23 تومن پول زور دادیم....وقتیم که تاکسی خواست بره 7 تومن هم اون مارو تیغید:)))))دیگه ما چش و چالمون درومده بود و هیچی نگفتیم و دادیم و اومدیم...:))
چرا انقده بچاپ بچاپه؟با اسم قانون....اونم در بیمارستان:(
خلاصه اینکه امروز اعمال قانون شدیم...
یه چیز دیگه...
امروز زنگ زدم به مدیر گروه برای نمرۀ مامان فربد:(درست نشد:(الان که کارنامه مو دیدم دیدم یه نمره به من اضافه کرده...:)))))))خدا کنه فربد نمره ش 11 شده باشه نه 9 نه 7:(
مدیرگروهمان مرد خوبیست...به حرفم گوش میدهد و طفلکی به همه سازم میرقصد..خدا حفظش کند...اگر جای او بودم حتما کلۀ آن دختر دانشجوی سمجی را که هر سه ثانیه یک بار میپرید توی دفتر و یک خواهشی داشت بیخ تا بیخ میبریدم:))))
خلاصه آمدم بگویم...تابستون شد...نه کارم درست شد...نه خانه پیدا کردیم....تابستان کش می آید ولی من هنوز خوشبختم:)
از چی بنویسم؟:))بعد از این همه تاخیر...کلی اتفاقات افتاده....:)
از تولد دسته جمعی توی کافه گالری و کیک خوشمزه و خندیدن ها و چشمهای درخشان و پارک و او ودوستانم بنویسم؟
یا از جام ملت های اروپا که به عقیدۀ من خونواده ها رو بهم نزدیک میکنه...و برد های آلمان و دعاهام برای قهرمانی آلمان؟
شایدم باید از این بنویسم که کمتر از یه ماه دیگه خونه باید تحلیه شه و ما هنوز خونه پیدا نکردیم و 1000 تا اتفاق جورواجور میتونه بیفته!!!
همچنین میتونم به سرعت بالای اینترنتم در این چند روز اشاره کنم که باعث شد تو اوج امتحاناتم بشینم سریال های مختلف دانلود کنم و از درسام عقب بیفتم!
اوه!میتونم با امتحانات درخشانم اشاره کنم...که فغلا برام معدل 17.95 رو آورده که واقعا خوبه...:)باورتان بشود یا نه هنوز یکیش مانده که بدهم...:(
میتونم بگم که زندگیم بر وفق مرادم بوده....تا الان...:)هرچند پارازیت هایی هم داشته ها...
ممکنه کار پیدا کنم برای تابستون...ترم تابستونی بگیرم و توی خوابگاه بمونم....اگه خونه پیدا نشه...
متاسفم...نوشته هام امروز آشفته ترین نوشته هایی بودن که تاحالا گذاشتم وبلاگ:))))دیگه تکرار نمیشه:دی
دو هفته کوه رفتن های پشت سر هم...رقصیدن و عکس انداختن و خندیدن...بازی چشمک و بطری بازی با حکم های خنده دار برای ما و وحشت برانگیز برای محکوم...:))آشنا شدن با یک عالم آدمهای خوب و خوشحال که موجب شد سه شنبه ها پارک را پاتوق کنیم 25 نفری...:))
خلاصه اینکه این روزها خوش میگذشت و چقدر زود تمام شد و ماندیم با انتظاری برای شروع ترم جدید که دوباره بنای خندیدن گذاریم و شهر بازی را آباد کنیم...
فکر کنم مسولان شهر بازی هم دلشان برای ما 25 تا آدم بزرگ با کودکان درونمان که میرفتند سوار قطار بچه ها میشدند و جیغ میزدند تا دل کوچولو ها شاد شود هم تنگ میشود...
داشت خوش میگذشت....که امتحاناتمان شروع شد...:))))))))))))))
بذار اول اول از یکشنبه بگم...همون فردای شنبه:)) همون فردای خوشمزه...که خوشمزهتر از اونی شد که فکرشو میکردم:)کلی هم خوش شانسی داشتیم:))اینکه گشت 4 بار مارو دید و برامون آژیر زد ولی تنبل تر از اونی بود که بیاد بگیرتمون:))
اینکه بستنی خوردیم و روزمون پر از مزۀ بستنی بود...اینکه راهمون به یه پیتزایی خورد که توش گیر نمیدادن به امثال ماها:))اصلا مکانی بود برا خودش:))
و اینکه پارک دانشگاه سبزتر از همیشه به نظرم میومد :دی 3>
یه بدی داشت:( اینکه اون روز تموم شد...زودتر از روزهای عادی...و من مثل همۀ روزها وقت خداحافظی گریهم گرفت و وقتی رفت اشکم ریخت:(
حالا نوبت میرسه به چهارشنبه...چهارشنبه ای که پر از خنده بود و بچه بازی:))چهارشنبهای که اگه من و صنم و شرمین نبودیم هرگزززززز به فکر هیشکی نمیرسید:))میرسید آیا؟؟؟
خب...رفتیم پارک..چی بگم والا...7 نفر بودیم...خب جامعه از 7 تا دانشجوی کارشناسی میکروبیولوژی انتظار داره که وقتی با این قد و قواره شون و خلاف عرف جامعه میرن بیرون دست کم مثل بزرگا رفتار کنن:))میگم خلاف عرف چونکه 4 تا پسر و 3 تا دُخی بودیم:))
و ما همۀ انتظارات جامعه رو زیر پا گذاشتیم...فک کن....7 تا آدم گنده با یه توپ پلاستیکی قرضی:)) برن وسط پارک استُپ هوایی بازی کنن!!!!!شدیم سوژۀ ملت:)) با کلی داد بیداد و جیغ جیغ:)))حالا حکم هاشون بماند:)))مث اینکه مامان فربد به گاو علاقه داره:))) هرکی میباخت باید میشد گاو فربد!!!:)))))))))تازه منم باختم:( ولی من حاضر بودم گاو بشم (البته نه گاو فربد:)) ) ولی به اون سؤال جواب ندم:)))))))))
خلاصه کلی خوش گذشت:))
وقتی یاد حکم خواهر احسان میفتم هم دلم میسوزه هم کلی میخندم:))))))))
حکم احمد که بماند:)))البته حکمی که اجرا نشد...:)))
چه پست طولانیای...
:دی برم بخوابم دیگه...
به امید اینکه بازم فردا ها و 4شنبه های بیشتری وجود داشته باشه:) :ایکس