با وجود تمام تاریکی های این چندروزه...زندگی هنوز جریان داره...همونقدر روشن که قبلا بود...:)
امروز قشنگ بود...دیگه برام مهم نیست که ولم کردی...که خیانت کردی...که باهام بد حرف زدی و به شعورم توهین کردی:)
دیگه اهمیت نمیدم...:)
امروز یه عالمه خوش گذروندیم سه تایی...رفتیم خرید(این قسمت دو تایی بود..هه هه)
بعدشم رفتیم سه تایی شدیم...یه بارون خوجگلیم میومد که نگو...:))
رفتیم جیگرکی:))))))))لات شدیم...بعدشم یه عالمه حرف زدیم...
مهمترین نکته رو گرفتم...زندگی صبر نمیکنه...سعی کن از همۀ دقایقش لذت ببری و سخت نگیری...:)
این هیچ وقت از دستم نمیره...بهترین دوستامو از دست نمیدم...:)
نه...نیستم...خوشحالی مدتهاست رفته...پشت سرش آب ریختم شاید زودتر برگردد...
خسته شدم...دیگه تحمل این همه شکستن و خرد شدن رو ندارم...تحمل مسخره بازیها رو ندارم..
این لوس بازیا دیگه داره اذیتم میکنه...
کدومشو باور کنم؟؟؟
بهتره برم...برم بیرون از این بازی....به قول خودت باید عادت کنم...
باید تنها باشم...تنهای تنها...کاش میشد برم یه جایی که هیچ کسی نباشه....که دلم رو بدم بهشون....که استفاده کنن و بعدم مث یه تیکه آشغال بندازنش دور...
این که میگی تو یه فرشته ای...منو عذاب میده...چون کاش مث بقیه فکر و رفتار میکردم...اونوقت همه منتم رو هم داشتن....هیچ کس بهم خنجر نمیزد...
آره...باید رفت...دور شد...گم شد و دیگه پیدا نشد...
دیگه از پیدا شدن خسته شدم...
از اینکه هر روز انقدر راه برم تا تو کوچه پس کوچه ها گم بشم و پیدا بشم خسته شدم...
از تیر کشیدن قلبم...از اشک های روی گونه هام...از خودم...از همه چی خسته شدم...
پ.ن:امروز انار بیج و مهمونی سرزده و مامان بابا و داداش و سمیرا جونی عزیزم خیلی قشنگ بود.....لش بازی و کش رفتن سی دی فیلم...:)
پ.ن2:سه نفری بودنمون اصلا خوب نبود...جالم بهم داشت میخورد...حس بد زیاد داشتم...زیادتا...
When you see nothing but darkness,when there is no dream to think of...when there is no hand to hold and you are alone
...
you wanna die ... and you don't care about your dreams anymore
:(
there is no hope for me...to go on:(
عشق و عاطفه و احساس را نمیشود دست کم گرفت...نمیشود فراموش کرد یا اینکه در عرض ثانیه ای ایجاد کردش...نمیشود یک روزه همه چیز را عوض کرد و پایبند تغییرات ماند...
:(
کلی حرف دارم که بگویم...کلی دلم شکسته و مجروح است از جفای این دنیا...کلی اتفاقها افتاده درین مدت...حال خرف زدن ندارم...:(
شروع نو میخواهم...یک زندگی جدید...شاید هم یک آدم جدید:(