خونه رفتن چقدر خوبه...
خونه رفتن با حس مقبولیت چقدر خوبه:)
خونه رفتن با پنبه چقدر خوبتره!!
راستش غم بزرگی بود وقتی امشب پنبه رو سپردم پانسیون اونم بخاطر اینکه بابام گفته بود که حق نداری بیاریش اینجا.
یه عالمه گریه کردم و بی قرار شدم وقتی گذاشتمش اونجا!
ولی وقتی یک ساعت پیش مامانم زنگ زد گفت "بابا میگه بیارش بیشتر بمون و بعدم با خودت ببرش" انگار دنیا رو بهم دادن
خدا جونم مرسی که هوامو داری...مرسی که گوشت روی قلب منه و نمیذاره غصه بمونه روش...مرسی مهربونترین
خوشحالم...انگار قراره همیشه همیشه باهم باشیم دختر خوشگل مامانی.
امضا
صورتی هپی مپی
پ.ن: این جریان یه چیزیو ثابت کرد...وقتی خدا میخواد و صلاح دیده...هیچ کس قدرت مقابله نداره!
پ.پ.ن:مرسی که امروز بودی و بهم آرامش دادی عزیز جانم...مرسی که وقتی اشک ریختم دستامو محکم فشار دادی و با وجود ناراحتی خودت بهم آرامش زیاد دادی...مرسی که ازم نظرخواهی کردی برای خودت کلی حس مثبت داد بهم
همین الان فهمیدم دکمه اینتر لپ تاپم خراب شده!:(
آها!نه درستش کردم!:))
راستش پنبه حسوده و وقتی من حواسم میره پی لپ تاپ میاد روش میشینه و برای همینم هرکدوم از کلیدا رو با دست و پاش میزنه!فقط تنظیمات لپ تاپ قاطی کرده بود!خدا رو شکر:))
داشتم میگفتم.
من این روزها که رشت بودم،خوب و بد زیادی داشتم.اتفاقای متفاوت گاهی ناراحت کننده و حتی شکننده و گاهی انرژی دهنده و مثبت.
دلتنگی بهم فشار آورد ولی خونه نرفتم چون نمیتونستم.چون پنبه بود و من دلم باهاش خوشه و نمیخوام بسپارمش به کس دیگه ایو بابام خونه قبولش نمیکنه.
پدر مستبد من...:)
از اول مهر نرفتم خونه و این بهم فشار آورد گاهی و حتی اشکمو هم درآورد.ولی بازم به زندگیم به خوشیای کوچیکم ادامه دادم.
سعی کردم دلسرد نشم و اگه شدم زود دلگرمیمو دوباره به دست بیارم و تلاش کنم که دوباره همه چیز عادی بشه.
الان توی دوراهی گیر کردم.ذهنم خیلی خیلی درگیره.
از طرفی رشته ای که میخونم اصلا بازار کار درست و حسابی نداره و از طرف دیگه برای ارشد و پایان نامه یه جورایی دلسرد شدم.
دلم میخواد زود از ایران برم.ولی ایم مشکلیه برای خودش.کلی پول میخواد چون من دانشگاه آزادم و دانشگاهم خفن نیست که بخوام بورسیه شم.
از طرفی در به در دنبال کارم بلکه بشه یکمی پول اضافی درآورد و بار سنگینم کمتر بشه و یه کمی هم پس انداز کنم و از طرف دیگه تو ذهنم یه چیزی هی تلنگر میزنه که فقط بچه پولدارا نیستن که میتونن برن و درس بخونن و تو هم آدم بدبخت و بی پولی نیستی که!
نمیدونم چکار کنم.نمیدونم چطور اصلا انجامش بدم.
بمونم و درسم تموم شه و استقلالمو به طور کل از دست بدم؟برگردم خونه با یه عالمه خاطره از روزهایی که خودم بودم و خوشحالی خودم؟برگردم خونه و کار که گیر نمیاد و بشینم به انتظار طرف غیر قابل اعتمادم که بیاد منو بگیره و بعدش بریم زیر یه سقف و هر روز غذا بپزم و جارو کنم و بعد دو سال بچه بزایم و بشم یه زن معمولی خونگی؟:(
یا ریسک کنم و برای آیندم بجنگم و تا جایی که میشه پول جمع کنم و برم هلند یا آلمان و با هزینه زیاد درس بخونم و کار کنم همزمان و بعدشم موندگار بشم و زندگیمو اونجوری که دلم میخواد و همیشه آرزوشو داشتم بسازم؟
چکار کنم؟من دختر تو خونه بمون نبودم هیچ وقت حتی وقتی کوچیک بودم با حسرت پشت پنجره مینشستم و به صدای توی کوچه گوش میدادم و تصور میکردم که من هم بین بچه ها دارم بازی میکنم و خوش میگذرونم و هرشب غصه از بیرون نرفتن سراغم میومد و با هزار آرزو برای فردا میخوابیدم...
چکار کنم؟
اصلا اگه برم...رشته م چی میشه؟اصلا این رشته من اونجا کار براش هست یا نه؟مقبول هست؟اگه نبود چی باید بخونم؟:(
سرم پر از سواله و سوال!اما امیدمو از دست ندادم.
من کارهای زیادی دارم که تک تک میتونم بهشون برسم.آرزوهای زیاد...و هنوز جوونم و راهم بازه...من میتونم...
امضا
صورتی علامت سوال
منظورم به تیتر پنبه س...خیلی شیطونه.حالا کاش شیطنتاش بی ضرر بود...یا اقلا بدون آسیب بود...همین دو روز پیش شیطونیاش باعث شد که تا مرز مرگ بره دور از جونش و به سختی نجاتش دادم...
وای...
من به شدت نگرانم.نگران پایان نامه م.هنوز هیچ کاریو شروع نکردم!برای رضای خدا حتی یه مقاله سرچ نکردم.گیج و گنگ شدم و این مایه سرشکستگیمه!
به قول استاد:بهترین دانشجوم:(
میترسم برم سمتش...هیچ ایده ای هم ازش ندارم...
اصن افسرده شدم....
راستی الان سر زدم به وبلاگای قدیمی دوستام...
هوم!جالبه که وبلاگ دیگه کساد شده.ولی خب خاطراتش مونده....هنوز توی صفحات مختلف وبلاگ های قدیمی ته رنگ نم گرفته ای از زندگی وجود داره...
قبل تر ها دفترای خاطراتی بودن که زرد میشدن و ورقه هاش می پوسیدن و با خوندنش لذت عالم به آدم دست میداد...اما حالا اگرچه اون حس پوسیدگی بین انگشتهای دست حس نمیشه با وبلاگ ولی بازم حس مخصوص به خودشو داره که خالی از لطف نیست...
اگرچه حالا حس و حال آدمهایی رو درک میکنم که با ورود تکنولوژی همیشه مخالفت میکردن و از روبرو شدن باهاشون میترسیدن!
دلم برای قدیم تنگ شده.قدیمای وبلاگی...قدیمای کامیک نویسی و ترجمه گارفیلد و خنده و خنده و خنده...قدیمای کافی نت روزی 4 ساعته!
قدیمای یاهو مسنجر و ویدیوچت...قدیمای چت رومای پر از خالی بندی!البته بماند چقد دخترا از همین چت روم ها شوهر کردن
میرم به جنگ پایان نامه...میرم به جنگ مقاله....
صورتی قوی
لاو
حرفی بجز افسوس ندارم
واقعا تنهایی افسرده م کرد!
ولی خوبه که یکی بود که بهم بگه
چرا منتظری یکی پایه ت بشه؟ خودت به خودت حال بده!
با خودم فکر کردم...چرا که نه؟
بعضی آدما وقتی میان تنهاییت نمیره که هیچ بیشترم میشه! برای همین اگه بهترین دوست خودت باشی هیچ وقت تنها نمیشی!
همینطوری الکی...
خیلی حس خوبیه توی خونه ت...خونه تنهایی ت نشسته باشی
هوا یه ذره خنک باشه...
پیشی کوچولوت روی تخت خوابیده باشه
و اینترنت داشته باشی و بیای وبلاگتو بنویسی.
راستش خیلی احساس تنهایی میکنم.
هم ناراحتم هم خوشحال... و دلیلشم اتفاقای خوب و بد پشت سر هم این روزهان...
مغزم پر از افکار متفاوت و متضاده و باور کنین تنها راهی رو که تونستم یه ذره این افکارو کنترل کنم دیدن فیلم بود....
حالا اینا زیاد مهم نیست...
مهم اون اتفاقاس که داره ذهن منو میخوره.
اول اینکه وقتی میگم تنها شدم یعنی واقعا بدون اغراق تنها شدم...
خیلی بد و زشته که آدم توی زندگیش دوستایی داشته باشه که ادعا دارن فقط.و سریع تا ار اتفاقی میفته فراموشت کنن...این دوستا میتونن حتی خیلی خیلی برای آدم با ارزش باشن ولی به هر حال این اونان که انتخاب میکنن نه شما...متوجه منظورم میشین؟
و بعدی...
بیاین اسم اونی که میخوام راجبش حرف بزنم و بذاریم "روح سرگردان گریزان"
چه طولانی شد...خوشم نیومد...همون طرف!
من به این طرف شک دارم...
همیشه هست...همیشه حاضره.ولی چیز مشکوکی در رفتارش وجود داره...برای مثال:
منو نمیبره جایی که با دوستاش میره.مهم نیست چقدر بخوام اونجا بریم...ما به هرحال اونجا نمیریم...
وقتی قراره با دوستای من بیرون بریم شرو میکنه انقد غر میزنه که اشکم در بیاد...البته میادا ولی با دل درد و کلی منت و بداخلاق...
یا مثلا بهم میگه تولد من نمیام مهمونی من نمیام...ولی وقتی قراره با دوستاش برن بیرون هر روز حاضره.هر روز مهمونی باشه میره و تولد و این حرفا...
مهمونیا و ایناشون پسرونه س ها...ولی خب...
من شک دارم...و این باعث میشه که عشق و علاقه م بهش نه از یه حدی فراتر بره...و نه به خودم این مجوز و بدم که بروزش بدم...
حداقل اگه دلیل قانع کننده میاورد ها...من کاری نداشتم....به هر حال...
فکر میکنم برای بار هزارم هم که شده باید باهاش حرف بزنم...و مهم نیست اگه بازم قرار باشه دعوا بشه...فقط میخوام حل بشه...
امضا
صورتی دل نگران