مسخره به نظر میاد...
نمیتونم بگم دقیقا چیم...
مثلا نمیتونم بگم امروز یه دنیا ذوقم یا یه بغل نگرانی...
اما هرچی هست میتونم بگم که خوبم...مثل همه روزای دیگه...و هیچ غمی نتونسته منو از شادی و خیالبافی بندازه...
من هنوزم همون صورتی خوشحال و شادم که تلاش میکنه دنیای دور و برش رنگین کمونی باشه ...
آآه
امشب ابرهای طلایی رویاهام میخوان منو به سفر ببرن...
خیلی مزه میده که میتونم هربار جاهای جدیدی رو کشف کنم و حسابی خود خودم باشم
راستش توی این دنیای حقیقی آدم نمیتونه همیشه خودش باشه.باید سرپوش بذاری رو خیلی از احساساتت و حرفا و کارات...
پ.ن:راستش خوشحالم که از هشت سال دفاع مقدس خبری نبود...
پ.ن 2: خدایا تو همیشه حواست به همه هست...مرسی از اینکه پشت ما رو گرم نگه میداری
صورتی شکرگزار
هر روز که میگذره...هر روزی که یک روز خودمو بزرگتر میبینم به اون لیستی که تو ذهنم نوشتمش بیشتر فکر میکنم...
به اون ایده آلهام بیشتر فکر میکنم.
رویاها ما آدمها رو میسازن و بهمون قدرت حرکن میدن...برامون میشن انگیزه...
ولی بعضی وقتا یه رویاهایی دارم که میدونم میشه ها ولی انقدر سخته و انقدر جنگیدن های متوالی میخواد که هرباری که بهشون فکر میکنم استرس میگیرم از روز جنگ...
چه خوشبینانه گفتم...روز جنگ؟
شاید بشه هفته جنگ!!
شاید حتی سال جنگ!
شایدم بشه 8 سال دفاع مقدس و خون و خونریزی:))))
(((خدا اون روز و نیاره)))
هر سال مصمم تر از سال پیش شدم...و حالا یک سال بیشتر نمونده برای رسیدن بهش و من هنوز روی شروع کردن این جنگ و ندارم...
حالا این هفته های شروع سال بیشتر میخوامش...
دلم میخواد برم...دلم میخواد برم و پشت سرمو حداقل برای یه مدت خیلی طولانی نگاه نکنم.یه مدتی برای خودم زندگی کنم.
شاید چیزهای جدیدی یاد دادم و یاد گرفتم...
شاید اون اتفاقات خوبی رو که دوست دارم بیفته اونجا تجربه کردم...
شاید همه چیز توی این آرزوی من خلاصه شده و فقط منظر یه جرقه کوچیکه!
میترسم...روزهایی بودند که بخاطر از دست دادن یکسری چیزهای با ارزش قدرت و توان خیالبافی و فکر کردن به آرزوها و اهدافم و از دست داده بودم.
طوری که وقتی به خونه آرزوهام میرسیدم و نگاهش میکردم و میخواستم طبق عادت بچگی هام یکی از آرزوهامو بهش لو بدم و اونم برام اجراش کنه،هرچی ذهنمو گشتم...هیچی پیدا نکردم...
انگار که با از دست دادن اون چیزها خودمو از دست داده باشم...
ولی حالا یه حس غریبی توی دلم چنگ میندازه که
"باید انجامش بدی،نمیخواستی یه الگو باشی؟حالا که داری خوب پیش میری!یه سال و راست و ریست کن...براش بجنگ تا اخرین نفست تلاش کن!حداقل اونطوری اگه نرسی اون لحظه بهش،روی اینو داری که تو آینه به خودت نگاه کنی"
میدونم چی میخوام...میدونم چجوری باید بهش برسم تقریبا...و میدونم که زندگیم در گرو این مسئله س...آینده م...همه تصوراتم...پس تلاش کردن و شروع میکنم از همین امروز...
پ.ن: دو شب پیش که مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم یکی از دوستام که باهاش عجیبترین دوستی دنیا رو دارم بهم پی ام داد...
درست همون لحظه که احساس ضعف داشتم رسید و بدون اینکه بدونه من همچی حالی دارم حرفی بهم زد که انرژی گرفتم.
گفت امروز با (یکی دیگه از دوستای دور ولی نزدیک) دوستمون صحبت میکردم و بهش میگفتم که واقعن صورتی نمونه س تو دخترای اطرافمون.داره تو یه جای کوچولو دور از خونواده ش زندگی میکنه و فوق میخونه کارم میکنه به علاوه خیلی شاده و هیچی نتونسه از پا درش بیاره تا الان!اون واقعن الگوئه!!!
باور کن دوست جان من!این حرف ها رو که از توی عجیب غریب میشنیدم خیلی خیلی بهم مزه میداد...خوشحالم که مثالت من بودم...
امضا:
صورتی خوشحال و غمگین
امروز هم از آن روز های حس بد داشتن بود...
از آن روزهایی که میچپم درون اتاقم و فکر ها مسلسل وار به ذهنم هجوم می آورند...
از گرفتن پایان نامه ی ارشد تا ادامه تحصیل و اما و اگرهایش که باور دارم در زندگیم زیادند...
از این فکر که اگر بازهم بیشتر و بیشتر بگذرند درجا خواهم زد در این زندگی...
و همه نشانه ها دارند این حرف من را تایید میکنند...
که من در قاجار زندگی میکنم...
چقدر زندگی ساده بود وقتی نه اینستاگرام بود نه وایبر نه هیچ کوفت دیگری...
کل تکنولوژی ما محدود بود به وبلاگ های دوست داشتنیمان...
حالا حتی گاهی فکر میکنم دنیای وبلاگ ها کساد شده و کمتر کسانی وبلاگ گردی میکنند و مینویسند و میخوانند و نظر میدهند...
.
.
.
.
امشب تصمیم گرفتم دوباره تو وبلاگم بنویسم.نوشتن تو دفترام خطرناک شده دیگه.تو اتاق تکونی عید تک تک دفترایی که موجود بودن و ورق زدم.تو همه ش یه چیزایی داشتم که خصوصی باشه
ترجیح میدم بیشتر بیام اینجا و حتی شده برای خودم بنویسم...حداقلش چند سال دیگه میخونمشون بعد مدت ها و یادم نمیره یه سری از اتفاقات...
سال نوی من شروع شد با یه مصیبت برام...بهترین دوستت وقتی فکر کنه داری مخ پسرخالشو میزنی...بدتر از اینم میشد؟بدیش اینه که هرچی سعی کردم بهش اینو بفهمونم که همچی چیزی نیست بازم توی کتش نرفت که نرفت...
حالا این روزها شده اعصاب خوردی برای من و شبها شده کابوس باز هم برای من...
و زندگی شده است باز هم یک گره کور دیگر...
انقدر با این گره ها ور رفتم خسته شدم...این بود که فعلا این گره کور رو گذاشتم یه گوشه ای که بعدا به حسابش برسم.
فقط آرزو میکنم مجبور نشم با قیچی برم سمتش...چون بافتنی زندگیم مسلما تا چند ده رجش بی ریخت و بی قواره و بد ترکیب میشه...
یه مهمان ناخوانده هم قراره ازین روزا برسه به اسم...آقا پنی کوچولو...تو این روزا به امید اون دلمو خوش کردم که تا یه چن روزی بیاد پیشم از این تنهایی منو دربیاره که انقد انرژی منفی نداشته باشم ازین گره های کور زندگیم
دوباره من،شدم همان من سابق..
منی که اعتقاد به خوب بودن همه داشت ... منی که اعتماد میکرد و قلبش هنوز مثل بچه ها سالم بود.
شاید قلبم هنوز هم زخم دارد...شاید به زور به تنهایی پینه اش کرده باشم و دردهای آزاردهنده کشیده باشم ولی نکتۀ اصلی را گرفتم...
نمیتوانم این گونه ادامه بدهم.باید از بعضی چیزها گذشت..این روزها که تلف کردم در ناراحتی دیگر برنمیگردند
باید دوباره رنگی شد و رنگی فکر کرد
باید به زندگی م رنگ بدهم با طرحی که مدت هاست فراموشم شده بود.
ولی امروز تمام طرح های قدیمیم به ذهنم هجوم آوردند و احساس خوشبختی کردم.:)