کلاف سردرگم زندگی من...

                                                                      


آقا این زندگی من شده اصلا شبیه یه چندتا کلاف کاموا کع گره کور خوردن به همدیگه...

همه همرنگ...نمیشه به راحتی جداشون کرد...گیجم کرده...تا میام یه ذره تفکیکشون میکنم و به دستام استراحت میدم و میرم جلوتر مبینم وای...بازم یه گره دیگه...

اینبار بدتر ... اینبار بازنشدنی تر...

به مرحله ای رسدم که دیگه شدم تماشاچی...نشستم و انگار دارم به زندگی یه آدم دیگه نگاه میکنم.. براش غصه میخورم اشک میریزم باهاش همدردی میکنم و تسلی میدمش...امیدوارش میکنم و همین...دیگه کاری ازم بر نمیاد...یعنی دیگه در توانم نیست 

بذار هرچی میخواد بشه دیگه حوصلۀ دخالت تو کار خودمو هم ندارم:(


بذار اصلا نگم این چند وقته چقدر عذاب کشیدم...

از نبودنت...تو نکشیدی میدونم...

میدونم اینا رو هم نمیخونی...واسه همین دارم مینویسم اینجا...

چقدر بی رحمانه عشقت رو انداختی جلوی گرگها که سپر بلا بشه برای بقیه...که هر روز نگاه های " من مهمتر از تو بودم" کسی را ببیند:(

من...

منی که هر ثانیه ی زندگیم به فکر این بودم که چطور افسرده نباشی...خودم شرایط بدتری داشتم...تو بهتر میدونستی شرایطم رو...

ولی تلاش میکردم...حتی خودمو تغییر دادم برات..از دوستام بریدم از خوش گذرونیای دوستانه م کاملا بریدم... بهشون پشت کردم...

خلاف عقیده م عمل کردم...چون فکر میکردم تو انقدر هستی که بمونی...انقدر راست گو هستی که نزنی زیر همۀ حرفهات...

فکر میکردم همین که تو باشی کافیه...بود..برای من کافی بود..بودن فقط خودت...

ولی این رو ندیدی...

حتی ندیدی بعد از رفتنت دلم دیگه مال خودم نبود...حتی ندیدی بعد از رفتنت نتونستم سر پا شم... همه چیز و همه کس رو کلافه کردم...

خودمو زدم به خوشی الکی...که نگن بهم ضعیف...وابسته...

حالا هم که نیستی...نبودنت هنوز زجرم میده...

نمیدونم...

این کلاف منه...نمیدونم چطوری بازش کنم...

این روزهای غریبگی...

این روزهایم درهم ریخته شده اند...

انگار مزۀ شیرینش فراموش شده باشد...

انگار یادم رفته نور روشنایی بخشم بود..منبع الهامم بود...

فراموش کرده ام زندگی کردن را...خندیدن را...

اینکه میگویی "همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه" چه معنی ای میتواند داشته باشد بجز اینکه نمی خواهی باشی؟

میخواستم باشم...

میخواهم باشم...

میترسم تو نخواهی...

.

.

.

خیلی سخت بود...از تاریخی که این نوشته را آغاز کردم...که از ترسهایم بنویسم که میدانستم دارد تبدیل میشود به حقیقت تلخ...

تمام شد...دیگر حداقل فهمیدم که دیوانه نبودم که این تفکرات دوریت از من را داشتم ...

حداقل فهمیدم وقتی زمانش رسید که دوریت را جار زدی،دروغگو تو بودی و من هم به قول تو یمۀ خالی را نگاه نمیکردم...

یکی بود یکی نبود...

خیلی وقته که به داستان این وبلاگم.سر نزدم.حس غریبی دارم.نوشتن برام سخت شده.

شاید بخاطر حجم زیاد حرفاییه که تو دلم جمع شده...چه میشه کرد.

ازین به بعد دیگه میام:)

عجب حس بدی...

عجب حس بدی دارم...:)آره...با لبخند میگم عجب حس بدی دارم...:)

چون هیچیش دست خودم نیستش...داره میره از دستم...قشنگی ها...یه رنگی ها...صداقت ها....همه داره خاک میشه و من هیچ کاری نمیتونم بکنم براش...فقط چشمم میفته بهش...

فقط مجبورم بگذرونم...روز پشت روز....شب پشت شب...به امید یه روز که چیزای جدید بیاد...قشنگیای جدید بیاد تو دایرۀ زندگیم...امیدوارم اون یکی دیر نیاد...:)

پشتم داره خم میشه از این همه تیرگیها...دیگه طاقت ندارم...


پی نوشت:وقتی یه چیزی از آدم میخوان خوبن...ولی وقتی خرشون از پل گذشت،میشی همون احمقی که بودی و دیگه محل سگتم نمیدن...


پی نوشت 2:چرا اینا انقدر آدم فروشن؟واقعا اصلا باورم نمیشه....:(


پی نوشت3:سکووووت مطلق...


امضا...میای دلشکسته

I can't Reach...

                                           


آخرش چی میشه؟؟؟

فقط میدونم که هرچی بشه کسی کنارم هست و یکی دیگه کنارم نیست...

بذار هرکی منو دوست داره پیشم باشه و هرکیم با من حال نمیکنه نباشه...به قول سمیرا...فدای سرم...

این دیگه مشکل من نیست که...من خودمم...اگه از اینی که الان هستم خوشت نمیاد به سلامت...:)اینجا که مجسمه سازی نیست که من اونی بشم که بقیه میخوان...:)


فقط اینو میدونم...:)

هر اتفاقی که میخواد بیفته...من آخرش تنها نمیشم...دوستامو دارم کههههه:دیدوسشون هم دارممم:*