تصمیم کبری...:)

میخوام دوباره شروع کنم از اول مهارتهای نویسندگی کوچولویی رو که داشتم تقویت کنم و یاد بگیرم و یاد بگیرم...میخوام دوباره داستان بنویسم...این دفه با قبل فرق کرده...:) این دفعه کاملا با خودم عهد کردم که کارمو نیمه تموم نذارم...


البته دیگه این دفه هی به خودم فشار نمیارم که روزی ده تا ایده به ذهنم بیاد...بله

در تلاشم...

در تلاشم امسال رو تبدیل کنم به یک سال مفید...دوست دارم خیلی کارا رو یاد بگیرم و خیلی از سبک هامو عوض کنم...:) میخوام بلد باشم از پس خودم بربیام...:دی


ادامه نوشت:ازین همه صدا زدن ها خستم:(( صدات تو اعصابمه بابااااا!!!!

با کمی تاخیــــــــــــــــر!

:)) عید اومد!!!!:)) خیلی زود اومدیم که بنویسم!!!!!:)) ولی خب مهمون داشتیم و من اصلا این چندروزه نت نیومده بودم.!!!حتی فیس بوکم هم سر نزدم و نفهمیدم کی قراره بهم کمک کنه برای انجمن خیریه...که اصلا فکرشم نمیکنم که کسی خوشش اومده باشه!هیشکی فکر نمیکنم حتی متنی که نوشتمو خونده باشه!!!به هر حال من بازم تمام تلاشم رو واسه اون کوچولو ها میکنم...


بهار سال 91 اومد در حالیکه خدا بهم یه عالم عیدی های خوب بهم داد و سال پیش سال خوش شانسی من بود:) البته ناراحتی هایی هم داشتم ولی خوشی هاش بیشتر به دلم نشسته...


تابستونی که اسباب کشی کردیم به شهر جدید و داداش کوچولوم مهمونی اومد خونمون با خونوادش و داداش بزرگه!!:)) که با هم رفتیم دریا و علیرغم اون خجالتی که من و داداش کوچیکه از هم میکشیم کلی باهم خوش گذروندیم و الان دوست های صمیمی محسوب میشیم:ایکس


عید فطر که بازم داداش کوچیکه اومد با بقیه...:)) و چقدر باحال بود...که 2 ساعت تو اتاقش نشستیم به گفتن و خندیدن اونم با صدای بلند...بعدشم که رفتیم شام بیرون و  چقدر خندیدیم بماند :))


و ما رفتیم ولایت و یادمه جلوی چشم همه به هم اس میدادیم و من همش سعی میکردم جلو خندمو بگیرم که کسی نفهمه...و بازهم به من فیلم و عکس و یه عالمه آهنگ و دو تا خرسی قرمز و خوشگل هدیه داد و منم بهش کارت هایی که ساخته بودم...


آذر ماه بود که ماهی گلیم اومد دیدنم و تو دانشکپگاه اومد و چقدر استرس گرفته بودم:))چقدر شیرین بود که باهم رفتیم حلقه خریدیم و برام یه دستبند نقره خرید و بارون میومد و تو تاکسی دربست بودیم که گیر داده بود باید منو ببوسییییی:))))))


یادش به خیر...


و آخرین باری که رفتیم ولایت که نه...یکی مونده به آخریش بود که داداش کوچیکه از طبقۀ بالا که اتاقش بود برام آلوچه پرت کرد تو:)) وای چقده خندیدیم...رفتیم زاگرس و وای چه خاطراتیییییی:))


روزهای آخر سال بود که باهم(من و ماهی) اختلافی عجیب پیدا کردیم...فک کردم بهم خیانت کرده ولی در اشتباه بودم:) و خدا رو شکر که الان از همیشه بیشتر بهش اعتماد دارم و این یه هدیۀ قشنگ از خدا بود:)   

و روز ششم عید بود...که با دوست قدیمیم آشتی کردم...دوستی که 2 سال بود باهم حرف نزده بودیم و من چقدر دلم تنگش بود:*


سال 90 گذشت...به همۀ قشنگی هاش و امسال سال جدید و تازه ایه که براش نقشه ها دارم:)

امیدوارم بتونم که خودمو راضی کنم...:)