این روزهای غریبگی...

این روزهایم درهم ریخته شده اند...

انگار مزۀ شیرینش فراموش شده باشد...

انگار یادم رفته نور روشنایی بخشم بود..منبع الهامم بود...

فراموش کرده ام زندگی کردن را...خندیدن را...

اینکه میگویی "همینه که هست میخوای بخواه نمیخوای نخواه" چه معنی ای میتواند داشته باشد بجز اینکه نمی خواهی باشی؟

میخواستم باشم...

میخواهم باشم...

میترسم تو نخواهی...

.

.

.

خیلی سخت بود...از تاریخی که این نوشته را آغاز کردم...که از ترسهایم بنویسم که میدانستم دارد تبدیل میشود به حقیقت تلخ...

تمام شد...دیگر حداقل فهمیدم که دیوانه نبودم که این تفکرات دوریت از من را داشتم ...

حداقل فهمیدم وقتی زمانش رسید که دوریت را جار زدی،دروغگو تو بودی و من هم به قول تو یمۀ خالی را نگاه نمیکردم...