Mission completed!!

امروز سورپرایزش کردم.ازون روزای رویایی بود

خیلی بهمون خوش  گذشت باوجود اینکه جایی نمیتونستیم بریم ولی خیلی خوشحال بودیم...از اینکه بعد از ۴۰ روز همو میدیدیم..

هنوزم خیلی خوشحالم.یه آرامش خاصی بهم دست داده...غیر قابل وصف...


راستی دیروز یه نوت ۵ از داییم کادو گرفتم...باورم نمیشد.ما واقعا تله پاتی داریم...چون  میخواستم نوت۵ بخرم

سورپرایز!!!

قرار گذاشتم با خودم که سورپرایزش کنم.برای همین بهش نگفتم که دارم تهران میرم...البته صبح از دهنم در رفت ولی ازونجایی که با تلفن کارتی زنگ زده بود درست حسابی نشنید


is it creepy to be realistic?

نمیدونم...الان یه جایی یه چیزایی خوندم...از ناراحتی ها و غصه ها و درد ها و ...

به وبلاگ خودم که نگاه کردم دیدم منم بیخودی برای خودم چرت و پرت ننوشتم ها!واقعا به این نتیجه رسیدم که باید همیشه خوشبین بود.همیشه مثبت اندیش.حتی اگه توی یه گودال تاریک افتاده باشی دست از تلاش بر نداری چون با ناراحتی کردن چیزی عوض نمیشه و فقط به خودت تلقین میشه که نمیتونی از این وضع خلاص بشی...

دارم فصل دو رو مینویسم البته دیگه آخراشه.

یواش یواش دارم جلو میرم...

دلم برات تنگ شده ..هر روز تنگه دلم چیز جدیدی نیست که...فقط امیدم به هر روز تلفن کردنته.

برم ادامه نوشتنامو انجام بدم...


!

I  am  totally  on  fire!!

یک میسیسیپی

همین الان یاد سریال فرندز افتادم...همون قضیه برنزه کردن با اسپری که راس رفته بود توی اتاقک و بهش گفتن تا 5 بشمار بعد بچرخ تا پشتتم رنگ بخوره:))) اون خنگم واسه هر ثانیه 3 ثانیه با اون شمردن احمقانه ش طول میداد جلوی بدنش سیاه شده بود.پشتش سفید سفید


یا اون قسمتش که رفته بود مواد سفید کننده زده بود رو دندونشکه برای قرارش جذاب باشه.


خوب خوبه آدم بعضی وقتا یاد این چیزا بیافته و برا خودش خوشحالی کنه.مودش عوض میشه