دوباره من،من شدم...

                                                           


دوباره من،شدم  همان من سابق..

منی که اعتقاد به خوب بودن همه داشت ... منی که اعتماد میکرد و قلبش هنوز مثل بچه ها سالم بود.

شاید قلبم هنوز هم زخم دارد...شاید به زور به تنهایی پینه اش کرده باشم و دردهای آزاردهنده کشیده باشم ولی نکتۀ اصلی را گرفتم...

نمیتوانم این گونه ادامه بدهم.باید از بعضی چیزها گذشت..این روزها که تلف کردم در ناراحتی دیگر برنمیگردند 

باید دوباره رنگی شد و رنگی فکر کرد

باید به زندگی م رنگ بدهم با طرحی که مدت هاست فراموشم شده بود.

ولی امروز تمام طرح های قدیمیم به ذهنم هجوم آوردند و احساس خوشبختی کردم.:)

کلاف سردرگم زندگی من...

                                                                      


آقا این زندگی من شده اصلا شبیه یه چندتا کلاف کاموا کع گره کور خوردن به همدیگه...

همه همرنگ...نمیشه به راحتی جداشون کرد...گیجم کرده...تا میام یه ذره تفکیکشون میکنم و به دستام استراحت میدم و میرم جلوتر مبینم وای...بازم یه گره دیگه...

اینبار بدتر ... اینبار بازنشدنی تر...

به مرحله ای رسدم که دیگه شدم تماشاچی...نشستم و انگار دارم به زندگی یه آدم دیگه نگاه میکنم.. براش غصه میخورم اشک میریزم باهاش همدردی میکنم و تسلی میدمش...امیدوارش میکنم و همین...دیگه کاری ازم بر نمیاد...یعنی دیگه در توانم نیست 

بذار هرچی میخواد بشه دیگه حوصلۀ دخالت تو کار خودمو هم ندارم:(


بذار اصلا نگم این چند وقته چقدر عذاب کشیدم...

از نبودنت...تو نکشیدی میدونم...

میدونم اینا رو هم نمیخونی...واسه همین دارم مینویسم اینجا...

چقدر بی رحمانه عشقت رو انداختی جلوی گرگها که سپر بلا بشه برای بقیه...که هر روز نگاه های " من مهمتر از تو بودم" کسی را ببیند:(

من...

منی که هر ثانیه ی زندگیم به فکر این بودم که چطور افسرده نباشی...خودم شرایط بدتری داشتم...تو بهتر میدونستی شرایطم رو...

ولی تلاش میکردم...حتی خودمو تغییر دادم برات..از دوستام بریدم از خوش گذرونیای دوستانه م کاملا بریدم... بهشون پشت کردم...

خلاف عقیده م عمل کردم...چون فکر میکردم تو انقدر هستی که بمونی...انقدر راست گو هستی که نزنی زیر همۀ حرفهات...

فکر میکردم همین که تو باشی کافیه...بود..برای من کافی بود..بودن فقط خودت...

ولی این رو ندیدی...

حتی ندیدی بعد از رفتنت دلم دیگه مال خودم نبود...حتی ندیدی بعد از رفتنت نتونستم سر پا شم... همه چیز و همه کس رو کلافه کردم...

خودمو زدم به خوشی الکی...که نگن بهم ضعیف...وابسته...

حالا هم که نیستی...نبودنت هنوز زجرم میده...

نمیدونم...

این کلاف منه...نمیدونم چطوری بازش کنم...