یک...دو...سه...اکشن

این روزا با خودم خیلی فکر میکنم...
خیلی درگیرم...
البته نتایج خوبی هم داشتم...
امان از دست این پنبه رودار...اون سر خونه بودااا!اما یهو صدای لپ تاپ که شنید و فهمید من کار دارم بدو بدو اومد و پرید رو کیبوردم خوابید!

رشته افکارمو از هم پاشوند...خوب چی  میگفتم؟
آها
کلی فکر کردم با خودم...به نتایج مختلفی هم رسیدم....
مثلا اینکه من واقعا با چیزی که میخوام انقده فاصله دارم... "." اندازه یه نقطه!
یه نقطه که بذارمش پای همه چی و برم خط بعد!

حالا  که میخوام برم سطر جدید زندگی و بنویسم...یهو یه سطری کاملا بی ارتباط بینشون افتاده...خدا میدونه شایدم من نمیتونم بینشون ارتباط برقرار کنم...
خلاصه که من کارامو شروع کردم و دارم با چنگ و دندون هم که شده مینویسم سطر بعدی وخودمو زدم به بیخیالی...
هرچند دارم به این اتفاق فکر هم میکنم...هرچند برای بهار جان عزیزم کلیم نااااز کردم ولی خوب بهش فکرم کردم.
خلاصه!
نتیجه نداده هنوز...همین که میبینم میتونم زندگیمو خودم انتخاب کنم خوشحالم...

این روزا درگیر ترجمه مقاله ها و نوشتن پروپوزالم هستم!واقعا خیلی سخته و من بلد نیستم ترجمه اینجوری کنم...من فقط بلدم بفهمم تا اینکه با کلمات فارسی بخوام بنویسمشون!خلاصه خدا بهم صبر بده....
اووه راستی هفته دیگه یه ارائه هم دارم!اپیدمیولوژی وبا....اونم مثل پروپوزال ه حتی بدتر از اون!
بهشون که فکر میکنم سرم سوت میکشه
جمعه هم یه مهمونی دوستانه دعوتم...از اونجایی که تنهام با مینا میرم.هه هه...خیلیم خوش میگذره
قراره کادوی بهار و بدم و خیلی هیجان زده م ....من با خریدن این وسیله برای بهار خودم بیشتر احساس هیجان بهم دست میده.
امیدوارم خوشش بیاد...

ممکنه بعضیا ناراحت بشن...ولی با اینکه اربعین ه من حسابی سر حاااااال و توپم و با انرژی...
کلا این روزا احساس خیلییییی خوب و خوشحال کننده ای دارم کلا!هر روز سرحالم...
خدا جونم باید ممنون تو باشم...مرسی ازینکه این همه هوامو داری.من واقعا دوستت دارم

صورتی خوشحال