پرتغال

یهویی دلم برای بوی سوخته پوست پرتغال روی بخاری قدیمیا تنگ شد...بخاریای کوچیک علادین....

چقدر چیز میز از قدیما هست که من دلم براشون تنگ شده.

دوچرخه سواریای تو حیاط خونه قدیمیمون که همیشه تصور میکردم یکی ازین بچه های آمریکایی مهمم که دنبال ماجراجوییش اتفاقای جالبی براش میافته.:)

یا بالا رفتن از درخت شاتوتو توی همون حیاط...

یا برف بازی کردن توی همون حیاط...خدایا این بهترینش بود...آخه حیاط به اون بزرگی...برف به اون زیادی...دلم آب شد!

جدی بگیر!

همین الان وقت با ارزشمو گذاشتم و فیلم The Devil wears prada رو دیدم.

خیلی عالی بود.با اینکه میتونستم توی این دو ساعت تایپ کنم  یا حداقل بخوابم که صبح سرحال برم آزمایشگاه...ولی کاملا ارزششو داشت...

حداقل بهم یادآوری کرد که باید جدی تر بود...حالا میخوای زندگیت اونی نباشه که تو واقعا براش برنامه ریزی کرده بودی...ولی میتونی توی همون کار هم بی نظیر باشی...و هرگز تحت هیچ شرایطی دست از تلاش برای محقق کردن آرزوهات و رویاهات برنداری...واقعا خوب بود.اون انگیزه ای که من لازم داشتم رو بهم داد...

اونقد انرژی داد که تو این ساعت نشستم دارم پایان نامه تایپ میکنم اونم با سرعت فوق سریع...


خوب دیگه باید رفت...کارا رو هواس

فعلا


پ.ن:صورتی خوشحاله و دلتنگ

پ.ن2:من لیلی ام تو مارشال...

سرگیجه دارم!

امروز دیدم اوضاع خرابه...وقتی،مالی!همه چی!

امروز خودمو نگاه کردمدیدم زندگیم شده شبیه مادرای مجرد!!!!اونم از نوع بیکارش...یعنی بی درآمد ولی پر مشغله و کسی هم نیست کمکش کنه.البته فعلا!

بخاطر پنبه نمیتونم وقتمو کامل بذارم رو تایپ و این منو عقب انداخته!

از طرفی به اونم نمیتونم خوب برسم که باعث میشه هر ثانیه نگاه ناراحتش آزارم بده و به خودم بگم عجب مامان بدیم...

دقیقا حس این دختر دبیرستانیا رو دارم(تو بلاد کفر هااا) که اوضاع مالی خراب و ورشکسته و یکی هم ناک آپش کرده و یه بچه تو دامنشه!نه شغلی نه هیچی!!!

(((پوکر فیس)))

واقعا دلم میخواست میتونستم سر و سامون بدم...

اند...آی نید عه جاااب...لایک فور ریل!

بی تو به سر نمیشود...

خیلی وقته که نیستی.درست بعد از اسباب کشی من.هم داره دنیاهامون بزرگ میشه و هم خودمون.تو مشغول جدی کردن زندگیمون و من مشغول ...مشغول چی ام واقعا؟مثلا مشغول نوشتن پایان نامه.ولی در واقع مشغول پیدا کردن دنیام...مشغول پیدا کردن برنامه درست.

مشغول تلقین این جمله به خودم که :{فصل اول که بنویسم باقیش میافته رو روال}!!

به هرحال همین که شروع کردم خوبه.

چندروز پیش خونه رو رنگ کردم...خیلی قشنگ شد ولی خیلیم سخت بود.خوشی و بازیش فقط مثل مال تو فیلماست انگار...هه هه.

مخصوصا که تو نبودی کمک کنی و بهم انرژی بدی.

ولی همین که میدونم زودی کارات درست میشه و میای پیشم بهم انگیزه خوبی رو میده.

به این نتیجه رسیدم که دوستامون خیلی خوبن...فری و امی.زوج دوست داشتنیمون.نذاشتن من احساس بدی کنم.همینطور مملی که داره تو کارای تو کمکمون میکنه.همه شون کمکون کردن توی این تایم سخت . و دوست دارم یه روزی براشون جبران کنیم.

دلم برات تنگ شده خیلی.ولی کاریش نمیشه کرد.فقط صبر میکنم تا اون روز خوب برسه