I'm bored:(

                                                   



حسابی کسل و بی‏حوصله‏م.:(

فردا باید برم دانشگاه از 8 صبح تــــــــا 7 شب:( فردا مامانم هم میره مسافرت!البته یه روزه:( اصلا حوصلۀ هیچی رو ندارم...دلم نمیخواد برم دانشگاه...دلم درس خوندن نمی‏خواد...البته در حال حاضر...دلم سرکلاس نشستن نمی‏خواد:( 

آرزوهای دیرینۀ من...

                       


بدجوری دلم میخواد که با تمام سلول های بدنم خوشبختی و آسایش و رسیدن به همۀ آرزوها و اهدافمو حس کنم...

چند وقتی هست که همش تموم خواسته هام و ایده هام و طرح ذهنیم برای زندگی آینده میاد جلوی چشام و من انگار قاطی میکنم...چون الان اون چیزی که دارم با اون چیزی که میخوام داشته باشم کلی فرق داره...:)البته نمیگم بده.اصلا بد نیست و من خدا رو شکر میکنم...

ولی واقعا گیج شدم...کلی برنامه برای آیندم دارم...ولی هر روز ناامیدتر از دیروز فکر میکنم که قرار نیست به هیچ کدومش برسم چون اونقدرا که باید بودجه نداریم!

اینم وضع ماس دیگه:) یه جوری باید درستش کرد:(

پاریس...

وای اگه بهم بگن میتونی همین الان بدون هیچ دردسری بری واسه مدت یک هفته یه کشوری...من فرانسه رو انتخاب میکردم..اونم پاریس :)  ای خدا یعنی میشه؟:))

تنبلی...

                                                 


این روزها بدجوری تنبل شدم...کلـــــــــــی تحقیق و کنفرانس دارمااا ولی هنوز هیچ کدومشو انجام ندادم...همیشه این هوای بهاری منو میگیره!

خوشی مطلق:))

خوشی از اینکه امروز کلی ماهی کوچولو رو ذوق دادم:)) بهم گفت عکاسیم حرفه‏ایه و داستان نویسی توی خونمه الان گرفتی چی شد؟؟؟در پوست نمیگنجم


اولین داستان امسالم رو نوشتم...:)به نظر خودم بد نشده:) ولی کلا عکاسی رو در عجبم..:)) آخه همش یه دونه عکس گرفتم از قلعه رودخان...والله ولی خیلی خوشجل شده بود انصافا ولی نه در حد پوستر و اینا که ماهی می‏گفت:)) خلاصه اینکه تصمیم گرفتم یه کم این کارم امتحان کنم ببینم واقعا توش استعداد دارم یا نه.


خیلی سرخوشم نه؟؟؟:))هه هه!