تلخ نوشته!

حرفی بجز افسوس ندارم

واقعا تنهایی افسرده م کرد!

ولی خوبه که یکی بود که بهم بگه

چرا منتظری یکی پایه ت بشه؟ خودت به خودت حال بده!

با خودم فکر کردم...چرا که نه؟ 

بعضی آدما وقتی میان تنهاییت نمیره که هیچ بیشترم میشه! برای همین اگه بهترین دوست خودت باشی هیچ وقت تنها نمیشی!

حیران...

همینطوری الکی...

خیلی حس خوبیه توی خونه ت...خونه تنهایی ت نشسته باشی

هوا یه ذره خنک باشه...

پیشی کوچولوت روی تخت خوابیده باشه

و اینترنت داشته باشی و بیای وبلاگتو بنویسی.

راستش خیلی احساس تنهایی میکنم.

هم ناراحتم هم خوشحال... و دلیلشم اتفاقای خوب و بد پشت سر هم این روزهان...

مغزم پر از افکار متفاوت و متضاده و باور کنین تنها راهی رو که تونستم یه ذره این افکارو کنترل کنم دیدن فیلم بود....

حالا اینا زیاد مهم نیست...

مهم اون اتفاقاس که داره ذهن منو میخوره.

اول اینکه وقتی میگم تنها شدم یعنی واقعا بدون اغراق تنها شدم...

خیلی بد و زشته که آدم توی زندگیش دوستایی داشته باشه که ادعا دارن فقط.و سریع تا ار اتفاقی میفته فراموشت کنن...این دوستا میتونن حتی خیلی خیلی برای آدم با ارزش باشن ولی به هر حال این اونان که انتخاب میکنن نه شما...متوجه منظورم میشین؟

و بعدی...

بیاین اسم اونی که میخوام راجبش حرف بزنم و بذاریم  "روح سرگردان گریزان"

چه طولانی شد...خوشم نیومد...همون طرف!

من به این طرف شک دارم...

همیشه هست...همیشه حاضره.ولی چیز مشکوکی در رفتارش وجود داره...برای مثال:

منو نمیبره جایی که با دوستاش میره.مهم نیست چقدر بخوام اونجا بریم...ما به هرحال اونجا نمیریم...

وقتی قراره با دوستای من بیرون بریم شرو میکنه انقد غر میزنه که اشکم در بیاد...البته میادا ولی با دل درد و کلی منت و بداخلاق...

یا مثلا بهم میگه تولد من نمیام مهمونی من نمیام...ولی وقتی قراره با دوستاش برن بیرون هر روز حاضره.هر روز مهمونی باشه میره و تولد و این حرفا...

مهمونیا و ایناشون پسرونه س ها...ولی خب...

من شک دارم...و این باعث میشه که عشق و علاقه م بهش نه از یه حدی فراتر بره...و نه به خودم این مجوز و بدم که بروزش بدم...

حداقل اگه دلیل قانع کننده میاورد ها...من کاری نداشتم....به هر حال...

فکر میکنم برای بار هزارم هم که شده باید باهاش حرف بزنم...و مهم نیست اگه بازم قرار باشه دعوا بشه...فقط میخوام حل بشه...




امضا

صورتی دل نگران