وقتی همه چیز اونی میشه که قبلا حس کردی...

حس عجیبی بهم دست داد...وقتی شنیدم کسی  رو قراره ببینم که چند روزه ذهنمو مشغول خودش کرده.کسی که تاحالا یک بار دیدمش و اینکه دو شبه خوابش رو میبینم و دیدنش برام مهم بود...

خیلی به قول داییم خدا دوسم داشت.

عجیب نبود ایا؟؟ 

لحظه شماری میکنم تا ٥ شه...

امروز

امروز یه روز خنثی بود که میتونست خوب باشه...یه خوبی که اتفاق میافتاد پشت بندش یه چیزی ته دلم و میلرزوند باز...اتفاقای غریبی در حال افتادنه...

اتفاقایی که من نمیدونم چیه و چرا داره میافته.

من عادت دارم همیشه از قبل بدونم شایدم عادت دارم ازین اتفاقا تو زندگیم نیافته

فقط سردرگم شدم این روزا...و نمیدونم باید چجوری از پسش بربیام.شاید برم پیش یه مشاور.


من واقعا از معاشرت کردن با آدمای مختلف لذت میبرم.حس جالبیه ولی نه همیشه...

امروز ازون روزاس که لذت میبرم.

امیدوارم فردا هم لذت ببرم یهو خجالتی نشم همه فکر کنن من خودمو میگیرم.


تنها کاری که میکنم اینه...هرموقع احساس ناراحتی کردم میرم سراغ لواشکای سوغاتی و ازشون میورم...اونوقت فکرم میره طرف روزهای خوب و خوش.

اصلاحیه...تکرار میکنم...

تکرار میکنم...

خدا؟

ببین منو ...

مظلوم شدم ایقده برات...

چش و چالم کور شد از بس این مدت همه ش گریه کردم...

تو که طاقت نداشتی اینجوری بشم...

چرا چشاتو روی من بستی؟

میشه نگام کنی؟

چرا دست رو هرچی گذاشتم پودر شد پخش و پلا شد تو هوا؟

دلگیرم...

زمونه ت با من خوب تا نمیکنه مدتیه..

داری امتحان میکنی منو؟

چشمم کور شد...دیگه بسه...

میخوام انصراف بدم...

مرسی...اه!

اینجانب بک موجود غمگین زانوی غم بغل گرفته افسرده حال و از دنده چپ بیدارشده میباشم...

بدون شرح...


پ.ن:

حال حرف زدن ندارم

پ.ن2:

یعنی تو این دنیای مزخرف یکی پیدا نشد منو درک کنه

پ.ن3:

دلم مرگ میخواد

پ.ن4:

جدی گفتم