عجب حس بدی...

عجب حس بدی دارم...:)آره...با لبخند میگم عجب حس بدی دارم...:)

چون هیچیش دست خودم نیستش...داره میره از دستم...قشنگی ها...یه رنگی ها...صداقت ها....همه داره خاک میشه و من هیچ کاری نمیتونم بکنم براش...فقط چشمم میفته بهش...

فقط مجبورم بگذرونم...روز پشت روز....شب پشت شب...به امید یه روز که چیزای جدید بیاد...قشنگیای جدید بیاد تو دایرۀ زندگیم...امیدوارم اون یکی دیر نیاد...:)

پشتم داره خم میشه از این همه تیرگیها...دیگه طاقت ندارم...


پی نوشت:وقتی یه چیزی از آدم میخوان خوبن...ولی وقتی خرشون از پل گذشت،میشی همون احمقی که بودی و دیگه محل سگتم نمیدن...


پی نوشت 2:چرا اینا انقدر آدم فروشن؟واقعا اصلا باورم نمیشه....:(


پی نوشت3:سکووووت مطلق...


امضا...میای دلشکسته

I can't Reach...

                                           


آخرش چی میشه؟؟؟

فقط میدونم که هرچی بشه کسی کنارم هست و یکی دیگه کنارم نیست...

بذار هرکی منو دوست داره پیشم باشه و هرکیم با من حال نمیکنه نباشه...به قول سمیرا...فدای سرم...

این دیگه مشکل من نیست که...من خودمم...اگه از اینی که الان هستم خوشت نمیاد به سلامت...:)اینجا که مجسمه سازی نیست که من اونی بشم که بقیه میخوان...:)


فقط اینو میدونم...:)

هر اتفاقی که میخواد بیفته...من آخرش تنها نمیشم...دوستامو دارم کههههه:دیدوسشون هم دارممم:*

زندگی هنوزم جریان داره...

                                 


با وجود تمام تاریکی های این چندروزه...زندگی هنوز جریان داره...همونقدر روشن که قبلا بود...:)


امروز قشنگ بود...دیگه برام مهم نیست که ولم کردی...که خیانت کردی...که باهام بد حرف زدی و به شعورم توهین کردی:)


دیگه اهمیت نمیدم...:)


امروز یه عالمه خوش گذروندیم سه تایی...رفتیم خرید(این قسمت دو تایی بود..هه هه)

بعدشم رفتیم سه تایی شدیم...یه بارون خوجگلیم میومد که نگو...:))

رفتیم جیگرکی:))))))))لات شدیم...بعدشم یه عالمه حرف زدیم...


مهمترین نکته رو گرفتم...زندگی صبر نمیکنه...سعی کن از همۀ دقایقش لذت ببری و سخت نگیری...:)


این هیچ وقت از دستم نمیره...بهترین دوستامو از دست نمیدم...:)



خوشحالم آیا...؟

                                     


نه...نیستم...خوشحالی مدتهاست رفته...پشت سرش آب ریختم شاید زودتر برگردد...


خسته شدم...دیگه تحمل این همه شکستن و خرد شدن رو ندارم...تحمل مسخره بازیها رو ندارم..

این لوس بازیا دیگه داره اذیتم میکنه...

کدومشو باور کنم؟؟؟

بهتره برم...برم بیرون از این بازی....به قول خودت باید عادت کنم...

باید تنها باشم...تنهای تنها...کاش میشد برم یه جایی که هیچ کسی نباشه....که دلم رو بدم بهشون....که استفاده کنن و بعدم مث یه تیکه آشغال بندازنش دور...

این که میگی تو یه فرشته ای...منو عذاب میده...چون کاش مث بقیه فکر و رفتار میکردم...اونوقت همه منتم رو هم داشتن....هیچ کس بهم خنجر نمیزد...

آره...باید رفت...دور شد...گم شد و دیگه پیدا نشد...

دیگه از پیدا شدن خسته شدم...

از اینکه هر روز انقدر راه برم تا تو کوچه پس کوچه ها گم بشم و پیدا بشم خسته شدم...

از تیر کشیدن قلبم...از اشک های روی گونه هام...از خودم...از همه چی خسته شدم...


پ.ن:امروز انار بیج و مهمونی سرزده و مامان بابا و داداش و سمیرا جونی عزیزم خیلی قشنگ بود.....لش بازی و کش رفتن سی دی فیلم...:)


پ.ن2:سه نفری بودنمون اصلا خوب نبود...جالم بهم داشت میخورد...حس بد زیاد داشتم...زیادتا...