پیچیدگی من...

                                               


چرا همیشه وقتی تازه حس های قشنگ دارن میان سراغت یه اتفاقی می‏افته که از دماعت درمیاره؟؟

روزی از روزها روز به من گفت که حدود یه ساله که داره به من فکر میکنه...خــب!انتظار داری من چی بگم؟؟؟خب نمیتونم و دلش شکست:( ولی خب دلیل دارم!!!! همۀ خوشی‏هام زایل شد و طول میکشه تا از ذهنم بره بیرون...

من واقعا متاسفم...:(


امـــــروز ولی همش خبری از حس های بد اونجـــــوری نبود:دی

امروز جلسۀ انجمن ما تشکیل شد...انجمن حمایت از کودکان کار...که ایده‏ش از من بود:دی

امروز دومین جلسه ش بود که فوق العاده عالی بود:دی

متوجه شدم به نسبت اینکه جلسۀ دومه از جلسۀ اول کلی بهتر شدیم...پی بعد ها هم میتونیم بهتر از اینا بشیم:) درواقع انقدر پیشرفتمون زیاد بود که با خودم فکر کردم وقتی تلاشامون بیشتر بشه فوق العاده میشیم:))

کمیته تشکیل دادیم و من رییس یکی از کمیته ها شدم:) مسؤلیت سنگینه ولی از پسش برمیام:)

دیگه چیزی نیست:دی


نظرات 1 + ارسال نظر
علی سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:21 ب.ظ http://hees.blogsky.com

تبریک میگم سمت ریاستی را
موفق باشید

مرســـــــــــــــــــی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد