نفس تنگ و سینۀ درد...

                                              


یادته یه روز بهم گفتی که سعی کن همیشه سرخوش باشی..حتی اگه شده الکی...گفتی نذار غم بیاد به دلت که دنیا دو روزه:( منم اون روز حرفتو قبول کردم...ولی گلی نمیشه قبول کرد...اشتباه کردم:(

من نمیتونم از زندانی بودم خوشحال باشم...تو گفتی از جبر زمان هم میشه خوشحال بود...باهات موافقم ولی میشه به نظرت از جبر پدر مادر هم خوشحال بود وقتی هیچی برات نخواستن؟؟؟وقتی هرچی داری الان به زور خودت به دست آوردی:((

اونا با من مث یه آدم 40 ساله رفتار میکنن:(من 19 سالمه...دنیا جلومه ولی احساس میکنم که پیر شدم...حق خوشحالی و ندارم...حق بیرون رفتن با دوستام و وقت گذرونی ندارم...حق حرف ندارم...حق فکر ندارم...حق هیچی ندارم...حس میکنم کنار گذاشته شدم دیگه توسط دوستام...

کی دلش میخواد با یکی دوست باشه که هر دفه میگن کوه...بگه وای نمیذارن...هر دفه میگن خرید بگه نمیتونم:((

آره من شدم یه جذامی...:((یه جذامی که سعی داره زندگیشو بسازه...اونم به تنهایی با یه دلی که خودشو زده به خوشی :((

بگو...بازم میشه خوشحال باشم؟:(( اگه توام جای من بودی میتونستی خوشحال باشی؟:(

نظرات 1 + ارسال نظر
مرتضی شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:24 ق.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام!
درد دلتو خوندم سعی کن به روی خودت نیاری پدر و مادرن چی میشه کرد!
من بروزم بیا!؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد