عجب حس بدی...

عجب حس بدی دارم...:)آره...با لبخند میگم عجب حس بدی دارم...:)

چون هیچیش دست خودم نیستش...داره میره از دستم...قشنگی ها...یه رنگی ها...صداقت ها....همه داره خاک میشه و من هیچ کاری نمیتونم بکنم براش...فقط چشمم میفته بهش...

فقط مجبورم بگذرونم...روز پشت روز....شب پشت شب...به امید یه روز که چیزای جدید بیاد...قشنگیای جدید بیاد تو دایرۀ زندگیم...امیدوارم اون یکی دیر نیاد...:)

پشتم داره خم میشه از این همه تیرگیها...دیگه طاقت ندارم...


پی نوشت:وقتی یه چیزی از آدم میخوان خوبن...ولی وقتی خرشون از پل گذشت،میشی همون احمقی که بودی و دیگه محل سگتم نمیدن...


پی نوشت 2:چرا اینا انقدر آدم فروشن؟واقعا اصلا باورم نمیشه....:(


پی نوشت3:سکووووت مطلق...


امضا...میای دلشکسته

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ب.ظ http://azjensebaran.blogsky.com

میفهمم شمارو دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد