تکتولوژی خرترین است...


                                                      


چقدر زندگی ساده بود وقتی نه اینستاگرام بود نه وایبر نه هیچ کوفت دیگری...

کل تکنولوژی ما محدود بود به وبلاگ های دوست داشتنیمان...

حالا حتی گاهی فکر میکنم دنیای وبلاگ ها کساد شده و کمتر کسانی وبلاگ گردی میکنند و مینویسند و میخوانند و نظر میدهند...

.

.

.

.

امشب تصمیم گرفتم دوباره تو وبلاگم بنویسم.نوشتن تو دفترام خطرناک شده دیگه.تو اتاق تکونی عید تک تک دفترایی که موجود بودن و ورق زدم.تو همه ش یه چیزایی داشتم که خصوصی باشه

ترجیح میدم بیشتر بیام اینجا و حتی شده برای خودم بنویسم...حداقلش چند سال دیگه میخونمشون بعد مدت ها و یادم نمیره یه سری از اتفاقات...


سال نوی من شروع شد با یه مصیبت برام...بهترین دوستت وقتی فکر کنه داری مخ پسرخالشو میزنی...بدتر از اینم میشد؟بدیش اینه که هرچی سعی کردم بهش اینو بفهمونم که همچی چیزی نیست بازم توی کتش نرفت که نرفت...

حالا این روزها شده اعصاب خوردی برای من و شبها شده کابوس باز هم برای من...

و زندگی شده است باز هم یک گره کور دیگر...

انقدر با این گره ها ور رفتم خسته شدم...این بود که فعلا این گره کور رو گذاشتم یه گوشه ای که بعدا به حسابش برسم.

فقط آرزو میکنم مجبور نشم با قیچی برم سمتش...چون بافتنی زندگیم مسلما تا چند ده رجش بی ریخت و بی قواره و بد ترکیب میشه...

یه  مهمان ناخوانده هم قراره ازین روزا برسه به اسم...آقا پنی کوچولو...تو این روزا به امید اون دلمو خوش کردم که تا یه چن روزی بیاد پیشم از این تنهایی منو دربیاره که انقد انرژی منفی نداشته باشم ازین گره های کور زندگیم

نظرات 2 + ارسال نظر
امین چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 04:04 ق.ظ http://pll.blogsky.com

سلام خوبید شما
خب درست وحسابی بهش میگفتی که اصلا همچین قصدی نداری , مثلا میگفتی واقعا فکر کردی من همچین دختریم , یا من اصلا به گروه خونیم میخوره همچین کارایی
من از پسرا متنفرم اصلا , باور کن
اینجوری میگفتی تا باور کنه خووووو
هر چقدر بد بشه باور کن بازم یه چیزی از اون بدتر میشه که پیش بیاد و اتفاق بیوفته
آقای پنی چه اسمی واقعا

آقای پنی سگ باوفا و دوست داشتنی ایه :دی
والله حقیقت ماجرا رو براش گفتم قبول نکرد حرص منم درومد

BelLe چهارشنبه 5 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 12:04 ب.ظ http://www.belle.blogfa.com

منم یه بار یکی از دوستای صمیمیم یه سوتفاهم شبیه این براش پیش اومده بود هرچی توضیح میدادم قبول نمیکرد منم گفتم باشه آخرین حرف! تو اگه واقعا دوست من بودی منو میشناختی که چجور آدمیم پس همون بهتر که وقتمو بزارم واسه یه دوست واقعی...
بعدترش خودش اومد طرفم...منم دیگه حرفی از ماجرا نزدم...

فکر میکنم منم مجبور میشم همین کارو بکنم دوست عزیز:دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد