رویای این سالهای من...


هر روز که میگذره...هر روزی که یک روز خودمو بزرگتر میبینم به اون لیستی که تو ذهنم نوشتمش بیشتر فکر میکنم...

به اون ایده آلهام بیشتر فکر میکنم.

رویاها ما آدمها رو میسازن و بهمون قدرت حرکن میدن...برامون میشن انگیزه...

ولی بعضی وقتا یه رویاهایی دارم که میدونم میشه ها ولی انقدر سخته و انقدر جنگیدن های متوالی میخواد که هرباری که بهشون فکر میکنم استرس میگیرم از روز جنگ...

چه خوشبینانه گفتم...روز جنگ؟

شاید بشه هفته جنگ!!

شاید حتی سال جنگ!

شایدم بشه 8 سال دفاع مقدس و خون و خونریزی:))))

(((خدا اون روز و نیاره)))


هر سال مصمم تر از سال پیش شدم...و حالا یک سال بیشتر نمونده برای رسیدن بهش و من هنوز روی شروع کردن این جنگ و ندارم...

حالا این هفته های شروع سال بیشتر میخوامش...

دلم میخواد برم...دلم میخواد برم و پشت سرمو حداقل برای یه مدت خیلی طولانی نگاه نکنم.یه مدتی برای خودم زندگی کنم.

شاید چیزهای جدیدی یاد دادم و یاد گرفتم...

شاید اون اتفاقات خوبی رو که دوست دارم بیفته اونجا تجربه کردم...

شاید همه چیز توی این آرزوی من خلاصه شده و فقط منظر یه جرقه کوچیکه!


میترسم...روزهایی بودند که بخاطر از دست دادن یکسری چیزهای با ارزش قدرت و توان خیالبافی و فکر کردن به آرزوها و اهدافم و از دست داده بودم.

طوری که وقتی به خونه آرزوهام میرسیدم و نگاهش میکردم و میخواستم طبق عادت بچگی هام یکی از آرزوهامو بهش لو بدم و اونم برام اجراش کنه،هرچی ذهنمو گشتم...هیچی پیدا نکردم...

انگار که با از دست دادن اون چیزها خودمو از دست داده باشم...

ولی حالا یه حس غریبی توی دلم چنگ میندازه که

"باید انجامش بدی،نمیخواستی یه الگو باشی؟حالا که داری خوب پیش میری!یه سال و راست و ریست کن...براش بجنگ تا اخرین نفست تلاش کن!حداقل اونطوری اگه نرسی اون لحظه بهش،روی اینو داری که تو آینه به خودت نگاه کنی"


میدونم چی میخوام...میدونم چجوری باید بهش برسم تقریبا...و میدونم که زندگیم در گرو این مسئله س...آینده م...همه تصوراتم...پس تلاش کردن و شروع میکنم از همین امروز...


پ.ن: دو شب پیش که مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم یکی از دوستام که باهاش عجیبترین دوستی دنیا رو دارم بهم پی ام داد...

درست همون لحظه که احساس ضعف داشتم رسید و بدون اینکه بدونه من همچی حالی دارم حرفی بهم زد که انرژی گرفتم.

گفت امروز با (یکی دیگه از دوستای دور ولی نزدیک) دوستمون صحبت میکردم و بهش میگفتم که واقعن صورتی نمونه س تو دخترای اطرافمون.داره تو یه جای کوچولو دور از خونواده ش زندگی میکنه و فوق میخونه کارم میکنه به علاوه خیلی شاده و هیچی نتونسه از پا درش بیاره تا الان!اون واقعن الگوئه!!!

باور کن دوست جان من!این حرف ها رو که از توی عجیب غریب میشنیدم خیلی خیلی بهم مزه میداد...خوشحالم که مثالت من بودم...


امضا:

صورتی خوشحال و غمگین

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 05:56 ب.ظ http://setare27.mihanblog.com

آرزو دارم سالی که پیش رو دارین........
آغاز روزایی باشد که آرزو دارین ........
لحظه هاتون زعفرونی ، نیلوفرگونه و قشنگ
افتخار میدین به منم سر بزنین

ممنون.سال نو شما هم مبارک دوست عزیز

BelLe شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 09:13 ب.ظ http://www.belle.blogfa.com

اووف کلی برنامه دارم فقط این کنکور تموم بشههههههه...

من این حرف که میگن آدما باید خودشون تو زندگیشون با همون شرایطشون خوشی رو بوجود بیارن رو ازش انرژی میگیرم اما بنظرم بعضی وقتها آدم نیاز داره دور بشه به از زاویه ی دور به زندگیش نگاه کنه اونوقت ببینه دوس داره به همون شرایط برگرده یا تغییر کنه...من با تغییرات جدید بیشتر انرژی میگیرم شاید دل تو هم میخواد تغییر کنه...

خوش بحالت میدونی چی میخوای و چجور بهش برسی:)

باور کن خیلی طول کشیده تا تصمیم قطعی بگیرم.تو هم صد درصد بهش میرسی نگران نباش...
متوجه هستم چی میگی...دقیقا درستشم همینه...آدم هرازچندگاهی نیاز به استراحت داره

چرت گو! پنج‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 08:28 ب.ظ http://chertgo.blogsky.com/

سلام و ادب.وبلاگتون که خیلی خوب بود من که واقن خوشم اودمده.می خواستم وبلاگمو ببنید مطمعنم خوشتون میاد.خواستین نوشته هامو بخونین و نظر بدین مخصوصن اولی ها رو !

سلام
مرسی مچکرم
چشم حتما وبلاگتون میام:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد