زندگی باید کرد...

بله..کلا منظورم اینه نمیذارم زندگیم مختل بشه.خوشی هامو فدای بعضی از مشکلاتم نمیکنم.
هوم.میدونین؟

همین الان فهمیدم دکمه اینتر لپ تاپم خراب شده!:(                     

آها!نه درستش کردم!:))

راستش پنبه حسوده و وقتی من حواسم میره پی لپ تاپ میاد روش میشینه و برای همینم هرکدوم از کلیدا رو با دست و پاش میزنه!فقط تنظیمات لپ تاپ قاطی کرده بود!خدا رو شکر:))

داشتم میگفتم.

من این روزها که رشت بودم،خوب و بد زیادی داشتم.اتفاقای متفاوت گاهی ناراحت کننده و حتی شکننده و گاهی انرژی دهنده و مثبت.

دلتنگی بهم فشار آورد ولی خونه نرفتم چون نمیتونستم.چون پنبه بود و من دلم باهاش خوشه و نمیخوام بسپارمش به کس دیگه ایو بابام خونه قبولش نمیکنه.

پدر مستبد من...:)

از اول مهر نرفتم خونه و این بهم فشار آورد گاهی و حتی اشکمو هم درآورد.ولی بازم به زندگیم به خوشیای کوچیکم ادامه دادم.

سعی کردم دلسرد نشم و اگه شدم زود دلگرمیمو دوباره به دست بیارم و تلاش کنم که دوباره همه چیز عادی بشه.

الان توی دوراهی گیر کردم.ذهنم خیلی خیلی درگیره.

از طرفی رشته ای که میخونم اصلا بازار کار درست و حسابی نداره و از طرف دیگه برای ارشد و پایان نامه یه جورایی دلسرد شدم.

دلم میخواد زود از ایران برم.ولی ایم مشکلیه برای خودش.کلی پول میخواد چون من دانشگاه آزادم و دانشگاهم خفن نیست که بخوام بورسیه شم.

از طرفی در به در دنبال کارم بلکه بشه یکمی پول اضافی درآورد و بار سنگینم کمتر بشه و یه کمی هم پس انداز کنم و از طرف دیگه تو ذهنم یه چیزی هی تلنگر میزنه که فقط بچه پولدارا نیستن که میتونن برن و درس بخونن و تو هم آدم بدبخت و بی پولی نیستی که!

نمیدونم چکار کنم.نمیدونم چطور اصلا انجامش بدم.

بمونم و درسم تموم شه و استقلالمو به طور کل از دست بدم؟برگردم خونه با یه عالمه خاطره از روزهایی که خودم بودم و خوشحالی خودم؟برگردم خونه و کار که گیر نمیاد و بشینم به انتظار طرف غیر قابل اعتمادم که بیاد منو بگیره و بعدش بریم زیر یه سقف و هر روز غذا بپزم و جارو کنم و بعد دو سال بچه بزایم و بشم یه زن معمولی خونگی؟:(

یا ریسک کنم و برای آیندم بجنگم و تا جایی که میشه پول جمع کنم و برم هلند یا آلمان و با هزینه زیاد درس بخونم و کار کنم همزمان و بعدشم موندگار بشم و زندگیمو اونجوری که دلم میخواد و همیشه آرزوشو داشتم بسازم؟

چکار کنم؟من دختر تو خونه بمون نبودم هیچ وقت حتی وقتی کوچیک بودم با حسرت پشت پنجره مینشستم و به صدای توی کوچه گوش میدادم و تصور میکردم که من هم بین بچه ها دارم بازی میکنم و خوش میگذرونم و هرشب غصه از بیرون نرفتن سراغم میومد و با هزار آرزو برای فردا میخوابیدم...

چکار کنم؟

اصلا اگه برم...رشته م چی میشه؟اصلا این رشته من اونجا کار براش هست یا نه؟مقبول هست؟اگه نبود چی باید بخونم؟:(

سرم پر از سواله و سوال!اما امیدمو از دست ندادم.

من کارهای زیادی دارم که تک تک میتونم بهشون برسم.آرزوهای زیاد...و هنوز جوونم  و راهم بازه...من میتونم...


امضا

صورتی  علامت سوال

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد