بی تو به سر نمیشود...

خیلی وقته که نیستی.درست بعد از اسباب کشی من.هم داره دنیاهامون بزرگ میشه و هم خودمون.تو مشغول جدی کردن زندگیمون و من مشغول ...مشغول چی ام واقعا؟مثلا مشغول نوشتن پایان نامه.ولی در واقع مشغول پیدا کردن دنیام...مشغول پیدا کردن برنامه درست.

مشغول تلقین این جمله به خودم که :{فصل اول که بنویسم باقیش میافته رو روال}!!

به هرحال همین که شروع کردم خوبه.

چندروز پیش خونه رو رنگ کردم...خیلی قشنگ شد ولی خیلیم سخت بود.خوشی و بازیش فقط مثل مال تو فیلماست انگار...هه هه.

مخصوصا که تو نبودی کمک کنی و بهم انرژی بدی.

ولی همین که میدونم زودی کارات درست میشه و میای پیشم بهم انگیزه خوبی رو میده.

به این نتیجه رسیدم که دوستامون خیلی خوبن...فری و امی.زوج دوست داشتنیمون.نذاشتن من احساس بدی کنم.همینطور مملی که داره تو کارای تو کمکمون میکنه.همه شون کمکون کردن توی این تایم سخت . و دوست دارم یه روزی براشون جبران کنیم.

دلم برات تنگ شده خیلی.ولی کاریش نمیشه کرد.فقط صبر میکنم تا اون روز خوب برسه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد