حفاظت از محیط زیست...

                                                  


4 شنبه با مامان فربد و بابابزرگ و خواهر خانومی( احسان) و  اون یکی خواهر خانومی(صنم) رفتیم جلسه...جلسۀ حفاظت از محیط زیست...البته جلسۀ فوق‏العاده‏ای بود..هم جدی کار رو دنبال می‏کردن هم صمیمی بودن و میگفتن و میخندیدن:)) عاشق این بودم که استاد دانشگاهمون هم بود:)))

برام جایی بود که دیده میشدم...جایی بود که نظراتمو میتونستم بگم و همه گوش میدادن و کسی وسط حرفم نمیپرید...نظم خوبی داشت و کاملا برنامه ریزی شده بود:)

آه...تموم که شد مامان فربد ازم پرسید " دوس داری همچین انجمنی داشته باشی؟"

معلومه که دوس دارم...اینکه انجمن ما هم اینجوری بشه...ولی ‏می‏دونم که کلی طول میکشه...

حتی احمد ( رییس جلسه) (چه زود صمیمی شدم:)) ) هم گفت واو...رو کمک ماهم حساب کن واسه انجمن..:) خوب فقط اینو بگم که دلم گرم شد...و حسابی هیجان زده شدم...اینکه تو یه سازمان که هدف بزرگی دارم عضوم بهم حس بزرگ شدن رو میده...میتونم بگم که 4 شنبه بهترین روز دانشجویانۀ من بود:))

چقدر خوش گذشت...کلی خندیدیم...کلی فان بود...آهنگایی که گوشیدیم...حتی سرعت رفتن خواهر گرام...که باعث شد سرم هی ترق و توروق بخوره به شیشۀ ماشین...حتی کفشی که پامو ترکوند...:)) هم‏ش خوب بود....چقدر به بابابزرگ بیچاره تیکه انداختیم...تا اون باشه هی به من نگه" چرا تیمور نتیجمو ول کردی؟":))

جمع ما بدون زن و شوهر بازیه...انقد دوس دارم:)) همه بدون اینکه زن و شوهر داشته باشن 300 تا بچه دارن...مث همین مامان فربد که معلوم نیس من و صنم و احسان و از زیر کدوم بته ای پیدا کرده:))))

خیلی خوش گذست:( امیدوارم تکرار بشه...کلی هم چیزای خوب یاد گرفتم...

یه چی بگم و ختم کلام...

اون روز دنیام رنگی بود...رنگی رنگی و شاد...:دی

I'm bored:(

                                                   



حسابی کسل و بی‏حوصله‏م.:(

فردا باید برم دانشگاه از 8 صبح تــــــــا 7 شب:( فردا مامانم هم میره مسافرت!البته یه روزه:( اصلا حوصلۀ هیچی رو ندارم...دلم نمیخواد برم دانشگاه...دلم درس خوندن نمی‏خواد...البته در حال حاضر...دلم سرکلاس نشستن نمی‏خواد:( 

آرزوهای دیرینۀ من...

                       


بدجوری دلم میخواد که با تمام سلول های بدنم خوشبختی و آسایش و رسیدن به همۀ آرزوها و اهدافمو حس کنم...

چند وقتی هست که همش تموم خواسته هام و ایده هام و طرح ذهنیم برای زندگی آینده میاد جلوی چشام و من انگار قاطی میکنم...چون الان اون چیزی که دارم با اون چیزی که میخوام داشته باشم کلی فرق داره...:)البته نمیگم بده.اصلا بد نیست و من خدا رو شکر میکنم...

ولی واقعا گیج شدم...کلی برنامه برای آیندم دارم...ولی هر روز ناامیدتر از دیروز فکر میکنم که قرار نیست به هیچ کدومش برسم چون اونقدرا که باید بودجه نداریم!

اینم وضع ماس دیگه:) یه جوری باید درستش کرد:(

پاریس...

وای اگه بهم بگن میتونی همین الان بدون هیچ دردسری بری واسه مدت یک هفته یه کشوری...من فرانسه رو انتخاب میکردم..اونم پاریس :)  ای خدا یعنی میشه؟:))

تنبلی...

                                                 


این روزها بدجوری تنبل شدم...کلـــــــــــی تحقیق و کنفرانس دارمااا ولی هنوز هیچ کدومشو انجام ندادم...همیشه این هوای بهاری منو میگیره!