غرغر

دیروز روز مزخرف و احمقانه ای بود...

روزی که از پریروز بلا باریده بود یک دم.

این هفته خیلی توی آزمایشگاه دانشگاه زحمت کشیدم که بتونم  نتیجه بگیرم.خیلی حرص زدم و خیلی دقت کردم.وقتی نتیجه اولیه رو دیدم و خوشحال و خندان ادامه کار و شروع کردم بعد از مدتها مطمئن بودم که قدم بعدی هم همونی میشه که میخوام و نتیجه ش این شد که دقتم و بیشتر کنم و دو ساعت جم نخورم و کمردرد شدید بگیرم.البته  دان کمکم کرد وگرنه که بیچاره بودم.وقتی پلیت ها رو با وسواس پیچیدم تو نایلون و چسب و هزارتا بدبختی دیگه و گذاشتم تو انکوباتور کلی خوشحال بودم که فردا میتونم خوشحال بشم از نتیجه....که نشدم!!!!چون بخاطر حماقت مدیرگروه توی انکوباتور ما قارچ بود و تموم پلیت هام خراب شد!

حالبیش اینه حتی استاد راهنمای من بیخیال نشسته میگه دوباره تکرار کن!آخه آقای عزیز وقت دارم ؟؟؟

برام جای تعجبه که این افراد با این سطح سواد و شعور و فرهنگ بالا چرا رفتارشون باید اینجوری باشه؟

خلاصه اون گذشت و من تازه به اعصابم مسلط شده بودم که دیروز صاحب خونم اومد دم در و ازم خواست خونه رو برای پنج شنبه هفته بعد خالی کنم که اونا برای عروسی پسرشون بتونن مهمونا رو بیارن اینجا!!!!! واااای هنوز فکرشم عذابم میده!من تا مهر قرارداد دارم و اینا چی فکر میکنن؟فکر میکنن بهم لطف کردن یه اتاق دادن تو خیابون نمونم؟

این دو روزه انقدر عصبانیم که نگوووو!

وقتی همه چیز اونی میشه که قبلا حس کردی...

حس عجیبی بهم دست داد...وقتی شنیدم کسی  رو قراره ببینم که چند روزه ذهنمو مشغول خودش کرده.کسی که تاحالا یک بار دیدمش و اینکه دو شبه خوابش رو میبینم و دیدنش برام مهم بود...

خیلی به قول داییم خدا دوسم داشت.

عجیب نبود ایا؟؟ 

لحظه شماری میکنم تا ٥ شه...

امروز

امروز یه روز خنثی بود که میتونست خوب باشه...یه خوبی که اتفاق میافتاد پشت بندش یه چیزی ته دلم و میلرزوند باز...اتفاقای غریبی در حال افتادنه...

اتفاقایی که من نمیدونم چیه و چرا داره میافته.

من عادت دارم همیشه از قبل بدونم شایدم عادت دارم ازین اتفاقا تو زندگیم نیافته

فقط سردرگم شدم این روزا...و نمیدونم باید چجوری از پسش بربیام.شاید برم پیش یه مشاور.


من واقعا از معاشرت کردن با آدمای مختلف لذت میبرم.حس جالبیه ولی نه همیشه...

امروز ازون روزاس که لذت میبرم.

امیدوارم فردا هم لذت ببرم یهو خجالتی نشم همه فکر کنن من خودمو میگیرم.


تنها کاری که میکنم اینه...هرموقع احساس ناراحتی کردم میرم سراغ لواشکای سوغاتی و ازشون میورم...اونوقت فکرم میره طرف روزهای خوب و خوش.

اصلاحیه...تکرار میکنم...

تکرار میکنم...

خدا؟

ببین منو ...

مظلوم شدم ایقده برات...

چش و چالم کور شد از بس این مدت همه ش گریه کردم...

تو که طاقت نداشتی اینجوری بشم...

چرا چشاتو روی من بستی؟

میشه نگام کنی؟

چرا دست رو هرچی گذاشتم پودر شد پخش و پلا شد تو هوا؟

دلگیرم...

زمونه ت با من خوب تا نمیکنه مدتیه..

داری امتحان میکنی منو؟

چشمم کور شد...دیگه بسه...

میخوام انصراف بدم...

مرسی...اه!