پرواز یا سقوط؟

یه وقتاییم هست که احساس میکنی تو اوجی....تو عرش سیر میکنی و چشماتو بستی و فقط به ارتفاع زیادت فکر میکنی...نه هراسی نه استرسی هیچی...

میخوام بگم خووب نیست.واقع گرا باش...

چون من با مخ پخش زمین شدم...خیلی زود.بالم شکست حالا معلوم نیست چقد طول میکشه تا بام درست بشه تا دوباره بپرم.


دارم میگم اوج نگیر فقط وگرنه پرواز اشکال نداره.در حد ظرفیتت اگه باشه.در حد کنترلت...

من که خوردم زمین بقیه نخورن...


من الان چندین روزه پوکر فیس ام..به شدت بهم ریختم و عصبیم و هی دعوا میکنم.یواشکی گریه میکنم...

آخ که چقدر به یه آغوش امن محبت احتیاج دارم...امن...عاشق و محتاط و محافظ...

آغوش خدا.

خدایا بگیر بازم منو بازم زیاده روی کردم...


امضا

میای پر شکسته

جدی نگیر...!

کل حرفم همینه!

جدی نگیر...

هیچیو تو این دنیا جدی نگیر...نه خوشیاشو نه غم هاشو ... اونوقته که میشه گفت بردی!

اوووف یه ماه ننوشتم؟

از بس افسرده بودم و سرم شلوغ بوده!

چه پارادوکس مزخرفی شد...

امتحانای ترم سه رو هم دادم اما یکیشو مجبور شدم حذف کنم...هم خوشحالم هم ناراحت...از اینکه حذف کردم!

مهم نیست زیاد تفاوتی به حال من نداره ...

حالا درگیر ارائه شدم بازم...این استاد خنگ دست از سر من برنمیداره...یکی نیست بگه خوب باشه استادی...خب که چی!من که عروسک تو نیستم هی سر میدوونی...

هی بهم میگه فلان روز تکست بزن بگم میام یا نه!که بیای ارائه بدی!این وسط منم هیچی دیگه کلا کار و بارمو ول کنم بشینم منتظر تا خانوم کی تشریف میارن ارائه بدم من!

جدی نگیر خودتو انقده باباااااا.تیتر برا این بود اصلا...انقده که مهم و گنده بود برام!هه هه.

خلاصه...

من و پنبه داریم با کوله باری از لباس چرک میریم منزل...

قراره اتفاقای مهمی بیافته توی زندگیمون....

فقط نمیدونم کی...و فقط نمیدونم مثبت یا منفی!!!

وای که چقدررررر من توی این قسمت از زندگی نیاز دارم به اینکه بدونم و ببینم خیلی چیزا رو...


در ضمن، من از آدمای ریاکار متنفرم...از آدمای دروغ گویی که فقط و فقط حال خودشون براشون مهمه متنفرم...فقط ممکنه گاهی به روی خودم نیارم...گاهی بذارم با خودشون فکر کنن چقدر زرنگن و من چقدر هالو ام که هیچی نمیفهمم....ولی میفهمم هر ثانیه ولی به روم نمیارم ببینم کی از دروغگویی خسته میشن...

همین...

خسته ام...هنوز نخوابیدم...و کلی کار دارم که انجام بدم....کلی کار بیرون...خریدای مختلف...

آخ که من چقدر به خودم سخت میگیرم...

دلم میخواد زودتر برم بکنم ازین جاهااا.

برم اون جای رویاییه همیشگیم و اون کارایی رو بکنم که شادم میکنه و بهم نیرو میده...


پ.ن:خدا جون من!

مدتهاست که باهات حرف نزدم...ولی میدونی که همیشه همیشه بهت فکر میکنم.میدونی که تو تک تک ثانیه هام بیشتر به وجودت و انرژیت پی میبرم و بیشتر ستایشت میکنم.

خدای من...مرسی بابت این روزهای قشنگ و سرشار از محبت خالصی که بهم کادو دادی...

نمیدونم چه کار خوبی کردم که مستحق این روزهای خوشحال و رنگارنگ شدم...ولی هرچی که هست...حتی اگه موندنی نیست...مرسی.


امضا

میا ی مسافر

یک...دو...سه...اکشن

این روزا با خودم خیلی فکر میکنم...
خیلی درگیرم...
البته نتایج خوبی هم داشتم...
امان از دست این پنبه رودار...اون سر خونه بودااا!اما یهو صدای لپ تاپ که شنید و فهمید من کار دارم بدو بدو اومد و پرید رو کیبوردم خوابید!

رشته افکارمو از هم پاشوند...خوب چی  میگفتم؟
آها
کلی فکر کردم با خودم...به نتایج مختلفی هم رسیدم....
مثلا اینکه من واقعا با چیزی که میخوام انقده فاصله دارم... "." اندازه یه نقطه!
یه نقطه که بذارمش پای همه چی و برم خط بعد!

حالا  که میخوام برم سطر جدید زندگی و بنویسم...یهو یه سطری کاملا بی ارتباط بینشون افتاده...خدا میدونه شایدم من نمیتونم بینشون ارتباط برقرار کنم...
خلاصه که من کارامو شروع کردم و دارم با چنگ و دندون هم که شده مینویسم سطر بعدی وخودمو زدم به بیخیالی...
هرچند دارم به این اتفاق فکر هم میکنم...هرچند برای بهار جان عزیزم کلیم نااااز کردم ولی خوب بهش فکرم کردم.
خلاصه!
نتیجه نداده هنوز...همین که میبینم میتونم زندگیمو خودم انتخاب کنم خوشحالم...

این روزا درگیر ترجمه مقاله ها و نوشتن پروپوزالم هستم!واقعا خیلی سخته و من بلد نیستم ترجمه اینجوری کنم...من فقط بلدم بفهمم تا اینکه با کلمات فارسی بخوام بنویسمشون!خلاصه خدا بهم صبر بده....
اووه راستی هفته دیگه یه ارائه هم دارم!اپیدمیولوژی وبا....اونم مثل پروپوزال ه حتی بدتر از اون!
بهشون که فکر میکنم سرم سوت میکشه
جمعه هم یه مهمونی دوستانه دعوتم...از اونجایی که تنهام با مینا میرم.هه هه...خیلیم خوش میگذره
قراره کادوی بهار و بدم و خیلی هیجان زده م ....من با خریدن این وسیله برای بهار خودم بیشتر احساس هیجان بهم دست میده.
امیدوارم خوشش بیاد...

ممکنه بعضیا ناراحت بشن...ولی با اینکه اربعین ه من حسابی سر حاااااال و توپم و با انرژی...
کلا این روزا احساس خیلییییی خوب و خوشحال کننده ای دارم کلا!هر روز سرحالم...
خدا جونم باید ممنون تو باشم...مرسی ازینکه این همه هوامو داری.من واقعا دوستت دارم

صورتی خوشحال

به کمی نخ بخیه جهت دوزندگی نیازمندیم...

                                                                                                                                    


تنبل شدم...خیلی بیشتر از چیزی که بودم...

حجم پروژه ها انقدر زیاد شده که دیگه میترسم برم سراغشون...پروپوزال نویسیم افتضاحه...کلی مقاله ندارم هنوز و از بقیه عقبترم...

همینطور سمینارهام...

شل شدم...انگیزه م رفته..

به علاوه تا این لپتاپ و باز میکنم تا پروپوزال و بنویسم پنبه سریع میشینه روش!نمیذاره اصلا هیچ کاری بکنم!

سرما خوردگی هم معلوم نیست تو این هیری ویری چی از جون من میخواد...

ولی خوب این روزا خیلی حس خوب خوب داشتم...

مهمونی سه نفره خونه بهار خانومی عالی بود اونم تا 1 شب!

و نهار سه نفری فرداش با بهار خانومی و دوست جان دبیرستان...اونم کجا!دیزی خورستان..به به واقعا عالی عالی بود...

دیگه عزمم و جزم کنم و نوشتن و شروع کنم....

خدا رو شکر پنبه خوابه


امضا

میای منبسط

How can I not be calm...

صدای گربه ای زیر باران می آید

گربه ای دردمند و گرسنه که مرا به فکر وامیدارد

آنقدر دلم میگیرد برایش که نزدیک است پالتوم را بپوشم و در تاریکی به کوچه بزنم ....

اما

اما

امان از ترس تاریکی...

پیشی کوچک....کاش کمی دیرتر آواز حزن سر میدادی....


پ.ن:دلم مانده است پیش دختر کوچکم...سگها که کاریش ندارند؟سرما نخورده باشد؟

بهتر است بروم ظرفهایم را بشویم