سرگیجه دارم!

امروز دیدم اوضاع خرابه...وقتی،مالی!همه چی!

امروز خودمو نگاه کردمدیدم زندگیم شده شبیه مادرای مجرد!!!!اونم از نوع بیکارش...یعنی بی درآمد ولی پر مشغله و کسی هم نیست کمکش کنه.البته فعلا!

بخاطر پنبه نمیتونم وقتمو کامل بذارم رو تایپ و این منو عقب انداخته!

از طرفی به اونم نمیتونم خوب برسم که باعث میشه هر ثانیه نگاه ناراحتش آزارم بده و به خودم بگم عجب مامان بدیم...

دقیقا حس این دختر دبیرستانیا رو دارم(تو بلاد کفر هااا) که اوضاع مالی خراب و ورشکسته و یکی هم ناک آپش کرده و یه بچه تو دامنشه!نه شغلی نه هیچی!!!

(((پوکر فیس)))

واقعا دلم میخواست میتونستم سر و سامون بدم...

اند...آی نید عه جاااب...لایک فور ریل!

بی تو به سر نمیشود...

خیلی وقته که نیستی.درست بعد از اسباب کشی من.هم داره دنیاهامون بزرگ میشه و هم خودمون.تو مشغول جدی کردن زندگیمون و من مشغول ...مشغول چی ام واقعا؟مثلا مشغول نوشتن پایان نامه.ولی در واقع مشغول پیدا کردن دنیام...مشغول پیدا کردن برنامه درست.

مشغول تلقین این جمله به خودم که :{فصل اول که بنویسم باقیش میافته رو روال}!!

به هرحال همین که شروع کردم خوبه.

چندروز پیش خونه رو رنگ کردم...خیلی قشنگ شد ولی خیلیم سخت بود.خوشی و بازیش فقط مثل مال تو فیلماست انگار...هه هه.

مخصوصا که تو نبودی کمک کنی و بهم انرژی بدی.

ولی همین که میدونم زودی کارات درست میشه و میای پیشم بهم انگیزه خوبی رو میده.

به این نتیجه رسیدم که دوستامون خیلی خوبن...فری و امی.زوج دوست داشتنیمون.نذاشتن من احساس بدی کنم.همینطور مملی که داره تو کارای تو کمکمون میکنه.همه شون کمکون کردن توی این تایم سخت . و دوست دارم یه روزی براشون جبران کنیم.

دلم برات تنگ شده خیلی.ولی کاریش نمیشه کرد.فقط صبر میکنم تا اون روز خوب برسه

دلم گرفته

امروز یه اتفاقی افتاد که منو خیلی برد تو فکر.این روزا سرگرم انجام یه کار خیلی بزرگ و هجان انگیز و رازآلودم،حتی از پایان نامه نوشتن مهمتر و باارزش تر.و این کار خونسردی و آرامش فراوان میطلبه و کنترل خشم و این صحبت ها...

اتفاقی که امروز افتاد خیلی بد بود خیلی عصبانیم کرد و حس تنفرم رو به اوج خودش رسوند...ولی موقعی که داشتیم فحش میخوردیم خیلی بی دلیل و بهمون توهین میشد...یه لحظه به خودم نگاه کردم دیدم درسته که دستامو مشت کردم و رو پاهای لرزونم هنوز ایستادم و صورتم سرخ عصبانیته ولی میتونم خودمو بی نهایت کنترل کنم و جوابی ندم،هرچند خیلی دلم میخواست جواب بدم ولی نباید میکردم و نکردم...

ولی باعث شد به فکر برم...

همیشه این سوال بزرگ توی ذهنم بود که من ازش متنفرم؟و همیشه میگفتم که نه من آدمی نیستم که بتونم از کسی نفرت داشته باشم...امروز فهمیدم چیزی که ازش نفرت دارم اینه که نمیتونم ازش نفرت داشته باشم،چون بلاخره کارای خوبی هم برام کرده و من متنفرم که این کارای خوبو کرده،نمیدونم احتمالا وظیفه ش بوده که کرده،و هرچند خیلی کم و کوتاه خوب بوده با من و بقیه،ولی وجدانم همیشه اینا رو بهم یادآوری میکنه و توی سرم میکوبه که زیر دینشم!کاش نکرده بود همین کارای کوچیکو اونوقت تمام و کمال میتونستم ازش نفرت داشته باشم...

تمام چیزی که من میخوام اینه که زودتر مستقل بشم تا بخاطر اینکه خرجمو داده مجبور نباشم تحمل کنم و اونم بتازونه!


پی نوشت:

امروز کاری نکردم،فقط به لذت تنهاییم فکر کردم.به اینکه دوست دارم خیلی جاها رو ببینم مثل پاریس،آمستردام،نیویورک،هند،تبت،ریو،لندن و خیلی جاهای دیگه...

غروب ها...

غروب ها موقع آمدن تو که میشود و نمیایی تازه میفهمم که هوا چیزی به نام تو را کم دارد...

تازه میفهمم هوایی که من عادت به نفس کشیدن در آن دارم هواییست که تو تویش نفس کشیده ای...

نه...غلو نمیکنم حتی ذره ای...

هوای من نفس های تو را کم دارد




پی نوشت:

امروز روز عجیبیه...بعد ازعادت کردن من به هر روز دیدن تو...خالیم حس میکنم....کاش زودتر برگردی .من تمام حس شوخ طبعی و خوشحالیمو از دست دادم.

ما کی هستیم؟

هر اتفاقی که توی زندگی برامون می افته بازتاب رفتارهای خودمونه...